قلم نوشت من

طنز، دل نوشت، خبر،جملات فلسفی، شعر و ...

قلم نوشت من

طنز، دل نوشت، خبر،جملات فلسفی، شعر و ...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
تبدیل تاریخ
فال حافظ
با تشکر از حضور شما

 زمستان بود

و

پدر بود...

همه در تکاپو

همه در تلاش

بهار در راه بود...

بهار آمد

لیک...

پدر نبود...

دلتنگ بودم...

نه برای کسی...

از بی کسی...

تنهای تنها

تنهاتر از سنگ کنار جاده...

اما...

نمیدانم!

دلم گرم بود

دلم گرم شد

دوستانی در کنارم

همچون  ستاره هایی پر نور

زیر این گنبد کبود

زیر این بار سنگین سکوت

دیگر تنهائی نبود

دوست بود و دوست بود و دوست....

(یلدا)

  • یلدا
توی ترافیک میرداماد گیر افتاده بود. . .

صبح با مدیر شرکت حرفش شده بود، نمی تونست درک کنه چرا با هاش اینگونه رفتار میشه اون موقع ها که هنوز دانشگاه قبول نشده بود، مدیر شرکت همش از خاطرات دانشگاه براش می گفت و اینکه باید سعی و تلاش کنه تا خودشو به بهترین نحو توی شرکت نشون بده. همکارای رده بالاتر همیشه از اینکه اون مدرک دیپلم داشت بهش خرده می گرفتن و خودشون رو یه سر و گردن بالاتر می دونستن. یادش آورد روزی رو که تصمیم گرفت ادامه تحصیل بده، آخه ادم کاری و مسئولیت پذیری بود و چیزی از بقیه کم نداشت اما خوب چرخ روزگار  توی زندگیش براش یه جور دیگه چرخیده بود ، ناشکر نبود و با تمام وجودش بخاطر تجربیاتی که طی این سالها کسب کرده بود  خدا رو شاکر بود. وقتی خبر قبولیش رو همکاراش شنیدند بعضیا سرزنشش کردن و گفتن ای بابا! حوصله داری ؟ که چی بشه؟ مگه چقدر حقوقت فرق می کنه؟ ولی بحث این حرفها نبود یه عقده همیشه باهاش بود بخاطر این کمبود ! چرا که همه اعضای خونواده اش تحصیلات عالی داشتند و فقط اون بود که نتونسته بود ادامه تحصیل بده. پس حالا وقتش بود ، هر چند دیر اما اون ایمان داشت که می تونه و تونسته بود.
 این مرخصی ساعتی که گرفته بود بخاطر پیامکی بود که صبح به دستش رسیده بود و ازش خواسته بودند هر چه زودتر به دانشگاه بره . دانشگاه بالا شهر بود با همه امکاناتی که مختص بالاشهری هاس! هر گونه تصمیم گیری یا موضوعی بود به آدرس ایمیل شون فرستاده  می شد یا  از طریق پیامک اطلاع رسانی می گردید تا از بی نظمی های احتمالی جلوگیری بشه! الحق که دانشگاه کادری فعال و کاری داشت سایت شرکت همیشه آپدیت بود و با گفتگوی آنلاینی که داشت می شد با هر یک از عوامل در ارتباط بود و مشکل رو مطرح کرد و با کد رهگیری که می دادند  برای پیگیری های بعدی اقدام می کردند تا به نتیجه برسند. به تک تک استادا که  می اندیشید حس خوبی بهش دست می داد و خوشحال از اینکه تو این واحد قبول شده . روزی رو به یاد آورد که به دفتر اساتید رفته بود، خدای من! چی جای دنجی ! گلدان بزرگ سفالی با گلهای رنگی، تابلوی زیبا و ساده که اثر هنرمندی یکی از دانشجوای همون واحد بود و تو جشن سالگرد تاسیس دانشگاه که با همکاری موسسین دانشگاه و اساتید و دانشجویان هر ساله انجام می شد، خودنمایی می کرد. عکسهای جالبی که دانشجویان عکاسی اهدا کرده بودند دیوار شرقی رو زیباتر کرده بود، درست روبروش یه پارتیشن گذاشته بودند که یه اتاقک کوچک مانندی ایجاد کرده بود .
داخل این اتاقک چهار میز و صندلی نقلی با یه گلدون کوچک از گلهای مریم دیده میشد  تا اگه استادی خواست چیزی میل کنه راحت باشه و همچنین مزاحمت برای دیگران هم ایجاد نشه. علاوه بر اینها یک دست مبل راحتی داخل اتاق چیده بودند.  تو قسمت ورودی اتاق که عرض دیوار نسبت به دیوارهای مجاور کم بود یه کمد دیواری دیده میشد ، عین اونهایی که توی فیلمهای خارجی دیده بود . هر کمد کوچک، برای  یه استاد بود که اسمشو به لاتین و فارسی با خط نستعلیق نوشته بودند. برای نوشتن اسامی از انواع رنگها مثل گلهای توی گلدون سفالی استفاده کرده بودند که تنوع در رنگها باعث ایجاد هارمونی زیبا و جالبی شده بود و گویی اتاق زنده بود و نفس می کشید .

یادآوری اون اتاق ناخواسته لبخندی رو بر لباش آورد که یهو متوجه صدایی شد که میگه: گمونم خیلی بیکاری و موندن تو ترافیک باعث شده بهت خوش بگذره . وقتی روشو برگردوند مردی با چشمای کوچکی که بهش زل زده بودند، رو دید .گویا مرد منتظر یه بحث بود تا معطل شدن توی ترافیک رو به چالش بکشه. فقط نگاهش کرد و صلاح دید چیزی نگه اما همین جمله ،  باب صحبت دیگه مسافرا  و راننده شد و مبحث زیبای ترافیک! به مسائل گرونی و بنزین و یارانه و خاور میانه و مسئله روز ایران ، یعنی تحریم کشیده شد و متوجه شد چه کارشناسای سیاسی اجتماعی رو میشه کشف کرد توی تاکسی و به خودش گفت :چه می کنه این ترافیک !!! بحث جای حساس خودش رسیده بود یکی عقیده داشت این تحریم باعث رشد در کشور می شه و ما کم نمیاریم! آنقدر قطعنامه بدهند تا قطعنامه دانشان بترکد!! روشنفکران، به اندازه ی بزغاله هم نمی فهمند! با بی ادبی ما را تهدید به تحریم می کنند . شما کیه چی باشید یا چیه کی باشید!! ایران آزاد ترین کشور دنیاست…

 دیگری نظری صدرصد مخالف داشت و گفت: عزیز من چرا خودمونو گول می زنیم شعار تا کی؟! به چیزایی که میگی یقین داری؟ کار کارشناسی انجام دادی و به این نتایج رسیدی؟ شاید بشه بعضی چیزا رو فقط با حرف پیش برد ولی شامل موارد مهم دیگه هم میشه؟ و بعدشم.... مرد عصبانی حرفشو قطع کرد و گفت شما ضد انقلابا هستین که نمیزارین کارا درست پیش بره! داشت جریان یه دعوا شکل می گرفت ! بحث بالا گرفت. از یک طرف صدای مسافرها بود که شنیده می شد و از طرف دیگه صدای پخش ماشین که داشت فریاد میزد:

 به زیر سقف این خونه

منم مثل تو مهمونم

منم مثل تو میدونم

توی این خونه نمی مونم

 چتر سیاه رنگی رو دید که داره به طرفش میاد و اگه جا خالی نده کله مبارکش داغونه! سعی کرد در ماشینو رو باز کنه و بپره پایین . خدایا چرا در وا نمیشه؟ باید خودشو خلاص می کرد از جنجالی که هیچ نقشی توش نداشت. یه ضربه محکم دیگه به در و . . .
سرش بخاطر چیزی که بهش خورد خیلی درد گرفت . روی زمین افتاد. صدای خانمی رو شنید: چی شد؟ صدا خیلی نزدیک بود. چت شده؟سرت رو بیار ببینم، چیزیت نشد که؟ خیلی بد جور خوردی به پاتختی کنار تخت! خواب می دیدی؟
چشاشو باز کرد خانمش رودید که بالا سرش وایستاده ! با همه دردی که می کشید یهو با صدای بلند خندید! خانمش گفت: خوبه به خدا ! دیونه هم که شدی! تا خواست سرشو برگردونه درد امونش نداد .دستش رو که برد سرش دید بله! سرش بدجور ورم کرده بود ، نگاهش به ساعت کنار تخت افتاد خیلی دیرش شده بود و باید عجله می کرد. گفت : نمیتونه برای صبحونه بمونه و زود راهی شد. با هر جون کندنی بود خودشو رسوند.
 وقتی شرکت  رسید، 1 دقیقه از 8 گذشته بود و به خاطر این یه دقیقه کسر کار خورد. زود خودشو پشت میزش رسوند از خوش شانسی، مدیر اداری همون موقع سر رسید و گفت : به به! چه عجب! اومدی؟ این دانشگاه رفتنت شده مصیبت برای همه! {حالا چه ربطی به الان داشت خدا می داند!} بعداز ظهرها خیلی می بینیمت که صبحها هم دیر می کنی؟ گفت :ببخشین ،بله متاسفانه یه دقیقه دیرتر رسیدم. شنید که: همین دیگه! این کم کاری ها و استفاده نابجا از وقته که سرنوشت انسانها رو عوض می کنه . اون یه دقیقه تاخیر باعث 30 دقیقه سخنرانی با آب و تاب آقای مدیر اداری در مورد استفاده صحیح از وقت و ثانیه ها شد!! بعد اینکه کلی مطلب یاد گرفت از فرمایشات ایشون ! با اجازه از اینکه باید به کاراش برسه، شروع کرد به انجام کارهای روزانه ! تا ظهر کارهاشو ردیف کرد و رفت پیش مدیر واحد خودشون و نیم ساعت هم پشت اتاق مدیر بابت تلفنی که بهش شده بود معطل شد بعد از کلی خواهش و یادآوری دوباره که مرخصی خواسته شده بابت چیه؟ امضا مدیر که با ارزشتر از امضای یه چک سفید براش بود رو گرفت و برد قسمت اداری  و برگ مرخصی رو تحویل داد و اینبار دیگه پله ها رو دو تا دوتا رفت پایین و چون دیرش شده بود بالطبع نمی تونست منتظر اتوبوس همگانی بشه و ناخواسته سوار تاکسی شد و حرکتی دیگر برای آلودگی شهر تهران بزرگ از طرف اون انجام گرفت ولی خوب نمیشد کاریش کرد چون نظر استاد محترم مهم بود و اگه از ساعت تعیین شده استاد دیر می کرد علاوه بر غیبت باعث بهم ریختن اعصاب ایشون میشد. که بهم ریختن اعصاب ایشون همانا و زدن زیر حرفهایی که قبلا گفته شده بود همان! و تازه باید جواب بچه ها رو هم میداد که چرا باعث شدی جو کلاس بهم بریزه؟ در حالی که بچه ها ناخواسته دیر می کردند و چه بسا گرفتارتر از اون هم بودند و به هیچ وجه قصد توهین به ایشون رو نداشتند ولی متاسفانه ایشون خیلی زود ناراحت می شدند وبه زبون میاوردند که بچه ها دارن از اخلاق خوب ایشون و با توجه به اینکه یک ساعت هم فرجه داده شده ، سوء استفاده می کنن. خوشحال بود که میتونه به موقع به کلاس برسه نزدیکی های دانشگاه تلفنش زنگ خورد ، نماینده کلاس بود که اطلاع داد کلاس کنسل شده !

به به! کیف می کرد از نظمی که تو این واحد دیده می شد!  رسید دانشگاه و دید بعضی از بچه ها که رسیدند به دوستای دیگه شون اطلاع رسانی می کنن تا همه در جریان باشند چون نماینده کلاس نمیتونه همزمان به همه زنگ بزنه و بگه. بالاخره ایشون هم درگیر کارهای خودش بود و گناه نکرده که قبول کرده بود نماینده باشه و الحق که با تموم جون و دل پیگیر کارهای بچه ها بود. تصمیم گرفت بره بوفه ، خیلی گشنه اش بود صبحونه که نخورده بود هیچ، وقت نکرده بود ناهارش رو هم بخوره. توی راهرو که رسید دید تعدادی از بچه ها جمع شدن  نزدیکتر که رفت دید دارن در مورد استادها صحبت می کنن. یکی از دانشجوها که خیلی شیطون بود گفت: از این به بعد هممون همشهری استاد هستیم! گفتند یعنی چی؟ گفت خبر ندارین مگه؟ استاد گفته هر کارمثبت و مهمی توی کشور انجام گرفته به نوعی به همشهری بودن اوشون مربوطه که باعث پیروزی  توی جنگ و مسائل دیگه کشور بوده و هست. یکی دیگه گفت : باز تو حرف زدی؟ بی انصاف نباش روش ایشون برای یاد گیری روش تنظیم خبر و توجه دقیق به تیتر، لید، رو تیتر، سو تیتر، درج درست لغت ها که عملا به تک تک مون یاد داده و بعدش با حوصله نکات کلیدی رو یادآوری نمودند ، خیلی عالی بود.
دیگری گفت: اما خدایی جای استاد روش تحقیق این ترم خیلی خالیه همونطور که مثل معنی اسمش < دوست من> واقعا با تک تک مون دوست بود و درس های از زندگی رو بهمون یاد داد و نه با جزوه زیادگفتن و اذیت کردن و نمره الکی به کسی دادن. همین جملش که  می گفت توی زندگی، فهمیدن یعنی بخشیدن خیلی خاص بود و من سعی کردم تو زندگیم اجراش کنم.
همون پسر بازیگوش کلاس گفت:  من فکر کنم بعضی استادا تو این دانشگاه فامیلی هاشون رو تغییر دادن . همه گفتن چطور؟ آخه یکی شون عین فامیلش اخلاق نیک داشتن رو برای بچه ها می خواد و دلش راضی نمیشه بداخلاقی و بی احترامی به کسی رو انجام بده. خدا خیرش بده بعد از تموم کردن دانشگاه منم فامیلیمو عوض می کنم. گفتند حالا چرا بعد از دانشگاه؟ جواب داد: ای بابا! فردا من رفتم خارج، نگین چرا رفت؟ همین کارا رو می کنین که فرار مغزها انجام میشه! پسر جان من فعلا همشهری استادم! صدای خنده بچه ها بود که شنیده میشد. ازش پرسیدند آقای مغز! اگه فرمایش دیگه ای دارین بگین. و یکی از بچه ها جامدادی رو بعنوان میکروفن جلوش گرفت و گفت: لطفا بفرمایید. دانشجو توضیح داد: فکر کردین منم مثل خودتون زیر خط فقرم؟ تا حالا میکروفن ندیدم ؟حالا روشن هست یا نه؟ 1- 2- 3 امتحان میشود!
صحبت که به اینجا رسید . یکی از خانوم ها گفت : راستی، مصاحبه رو چیکار کردین؟ تصمیم گرفتین با کی مصاحبه کنین؟ بچه ها هر کدوم به اختصار تصمیمی رو که گرفته بودن توضیح دادن و گفتند خودتون چی؟ چیکار کردین؟ گفت: تا جایی که می دونین من قراره با رئیس دانشگاه مصاحبه ای داشته باشم که فکر می کردم به نفع هممون بشه و با توضیحاتی که قرار داده بشه از یک سری سو تفاهم ها که به بی نظمی های دانشگاه هم مربوط می شه پاسخ داده میشه، ولی متاسفانه علی رغم قولی که داده شده بود به هیچ وجه همکاری لازم رو ندیدم و من نمیدونم چیکار کنم؟
یکی گفت حالا کدوم رئیس رو میگی جدیده یا قبلیه؟ آثار تعجب کاملا تو چهره دانشجو مشخص بود و گفت یعنی چی؟ مگه رئیس دانشگاه عوض شده ؟ اره! مگه نمیدونستی؟ این جمله ای بود که از طرف یکی از بچه ها مطرح شد . این بار همراه با اعتراض اون خانم بود که گفت ای بابا! من این همه زنگ می زنم و یا حضوری میرم برا هماهنگی ، حداقل یه اشاره کوچکی هم نمی کنن که من تکلیف خودمو بدونم واقعا که! شعری از مولانا توی ذهنش اومد:

 
ببین که چه ریسیده ایم، دست کِه لیسیده ایم    

تا کـه چنیـن لقـمـه ها، ســوی دهـان آمـدند  

 
دردی رو تو دلش حس کرد ! از گشنگی بود یا سخنی که شنید؟ خودش هم نمیدانست ! سکوت کرد . . .

رفت بوفه! برا سوال اولش جواب پیدا کرد بود! تازه فهمید چقدر گشنشه، سفارش غذا داد و روی یکی از نیمکتها نشست. دستی رو شونه اش حس کرد وقتی برگشت حراست دانشگاه رو روبروش دید و از اونجایی که میشناختش احوالپرسی گرمی رو شروع کرد که با برخورد خشکی روبرو شد. شنید: شما قسمت خواهران نشسته اید و جایتان را عوض کنید! دیگه رفتار اون اصلا براش عجیب نبود . ولی آیا نمیشد همین موضوع رو بعد از احوال پرسی هم گفت؟

سعدی کجایی که ببینی

بنی آدم فقط ابزار یکدیگرند

نهارش رو خورد . الان بهتر می تونست فکر کنه و تصمیم بگیره. رفت سمت اتاق استادا که روبروی دستشوئی های دانشگاه بود و اگه کسی می خواست به اون قسمت راهروی دانشگاه بره به شوخی می گفتن مزاحم نشین معلومه کار مهمی داره حالا یا اینور یا اونور! ! ! رفت و از مسئولی که اونجا نشسته بود پرسید آیا استاد اومده و وقتی جواب نه رو شنید ، رفت به سمت کلاسی که ساعتی بعد درس اصول  و فنون مصاحبه رو داشتند.
وقتی رسید کلاس ،دید تعدادی از بچه ها هم اومدند و مشغول صحبت با هم در مورد کارهای تحقیق و انجام مصاحبه هستند. بعد از مدت کوتاهی استاد سر کلاس حاضر شد. استاد، بعد از احوال پرسی و خسته نباشید گفتن  گرم و صمیمی که معمولا از طرف ایشون انجام میشد ، پرسید : قراره امروز چه کاری انجام بشه؟ و چه کسانی آمادگی لازم برای ارائه تحقیق (مصاحبه ) رو دارن؟ وقتی لیست مورد نظر به همراه تایمی که هر کس برای انجام مصاحبه در نظر گرفته بود و فایل صوتی یا تصویری رو آورده بودند گفته شد، از بچه ها دعوت کرد به دقت گوش بدهند و نکات نقدی که بنظرشون میاد رو اعلام کنند که اگه نقدشون بجا بود نمره مثبت هم می گرفتند که این کار علاوه براینکه شرکت در یک کار گروهی به حساب می اومد  باعث میشد دانشجو با جواب دادن به نقدهایی که گفته میشه ، قدرت فن بیان خودش تقویت بشه و همینطور انجام کار را برای پروسه های بعدی راحتتر می کرد و اینکار به نفع همه بچه ها بود البته اگر همه دانشجویان دل به این کار می دادند. چون برخی از دانش جویان کلاس را به سخره می گرفتند و حرفی های بی ربطی که نباید گفته می شد را مطرح می کردند بخصوص مواقعی که فرد مورد نظر خانم بود و از تکیه کلامهایی استفاده می کردند که مطرح کردن و بیان مطالب به این شیوه ادبیات ، جایی بجز دانشگاه و محیط آموزشی را طلب می کرد و باعث می شد جز اتلاف وقت و رنجش خاطر برای دیگران ، ثمری نداشته باشد.
کلاس هنوز تموم نشده بود که یکی از لژنشینان کلاس گفت: استاد! میشه کلاس رو زودتر تعطیل کنید تا بتونیم به عزاداری امام حسین (ع) برسیم؟ 
استاد گفت: هدف امام حسین از قیامش، آیا چیزی جز آموزش، یادگیری، فهمیدن و درست اندیشیدن بود؟ حالا در این برحه از زمان و در این مکان آیا  به نوعی سنت را زنده کردن نیست؟ آیا فکر نمی کنی نوبت به انجام عمل رسیده و نهضت حسین(ع) را باید در عمل زنده نگاه داریم. فکر می کنی  این نهضت ، فقط برای ما سر بریده، دست بریده ، لب خشکیده و فرق شکافته باقی گذاشته و معرفت حرکت انسان های بزرگ تاریخ در گذر زمان به دست فراموشی سپرده شده ؟ آیا سنت عزاداری امام حسین فقط شرکت در مراسم و گریه کردن می باشد ؟
 با این جواب، استاد خوش فکر دانشگاه نشان داد که حقا از دیار میرزا کوچک جنگلی است و اگر اکثر بچه ها به این خواهر و برادر مدرس دانشگاه احترامی قائل هستند بیخود نبوده، دانشجو جمله خودش رو تکرار کرد : آخه می خوام به مراسم برسم! افسوس و صد افسوس آن لژنشین آخر کلاس، نیاموخت چیزی را باید می آموخت و حیف که برای یاد گرفتن نیامده بود و فکرش فقط گرفتن مدرکی بود که میتونست بوسیله اون به  قله  برسه! اگر   قله ای در کار باشد! 
دوباره دلش گرفت! کلاس تموم شد و با عجله از بچه ها خداحافظی کرد و رفت پیش استاد دوست داشتنی دانشگاه. مرد پیمانه گر واحد، اینجا هم گویی سرنوشت اون رو به عنوان پیمانه کننده قرار داده بود تا مصمم‌، با اراده‌، پر قدرت‌و نیرومند باشه که بتونه بطور مساوی از دانشجویان و اساتید حمایت کنه .استاد جزو اهالی آبان ماه بود مثل اکثرمتولدین آبان ماه  سخن سنج و خوش برخورد ، دارای روحیه مثبت و اندیشه‎ای باز بود و تونسته بود رابطه خیلی خوبی رو با اکثر بچه ها داشته باشه و کمک زیادی به حل مسائل و مشکلاتی که باهاشون مواجه بودند، انجام بده. وقتی رسید استاد نشسته بود و چایی می خورد و از اون هم دعوت کرد. شرمنده شد از اینکه وقت استراحت مزاحم شده ولی ایشون ازش خواست راحت باشه  و یاد حرف شیر مرد دانشگاه، افتاد که توی کلاس پردازش اطلاعات گفته بود:   چکیده ای از مطالبتان توی ذهنتان داشته باشید تا بتوانید مطالبتان را به بهترین نحو  بیان کنید. شروع کرد به صحبت کردن و حرف هاش که به انتها رسید ، نفس راحتی کشید. استاد لبخندی زد و گفت تو امروز چندمین نفری هستی که مسائل و مشکلات واحد رو با من مطرح کرده و خواهان راه چاره ای بوده که بشه با هم و در کنار هم از عهده اش بر بیائیم . از استاد خداحافظی کرد و بطرف خانه اشان راه افتاد .حس خوبی داشت چقدر امروز بی دلیل ناراحت شده بود و فکر کرده بود سکوت بچه ها ناشی از بی توجهی شان به مسائل بوده است .چون بنظرش گاهی حتی سکوت شرکت در وقوع جرم هم محسوب می شد و حالا خوشحال بود . 

توی ترافیک میرداماد منتظر بود. . .
(یلدا)
 
  • یلدا

هنگامی که دفترچه یادداشتمو از کیفم بیرون آوردم، خادم مسجد پرسید: " سلام! خوش اومدی، خبرنگاری؟ " وقتی پاسخ منو شنید که برای کار گزارش نویسی دانشجویی اومدم، ادامه داد: " آیا میدونی به مسجدی اومدی که در روزگاران گذشته آتشکده بوده؟" و من همچنان او را نگاه میکردم. سپس گفت: " این مسجد روزگاری نیز کلیسا بوده است و پس از مسلمان شدن اهالی تبدیل به مسجد گشته است؟ " من تعجبم بیشتر شد چرا که روزهای کودکی ام را بیاد آورد وقتی که در شبهای قدر به مسجد می رفتیم و همبازی دوران کودکی ام می گفت" الان روح یه دختر مسیحی داره  به ما نگاه می کنه! و ماها هم به خیال اینکه فقط می خواد مارو بترسونه این حرفارو میزنه! به ذهنم اومد چه آسان  از کنار بسیاری سخنان می گذریم!

پله ها رو پایین رفتم ، 3 پله بود، درب مسجد نمایان شد بعد وارد دالانی به طول 12 متر با 3 طاق گنبدی شدم، در سمت چپ این دالان شبستان جنوبی با گنبدی کم خیز واقع شده بود . چشمم به کتیبه ای از سنگ خورد که نوشته ای برروی آن خودنمایی می کرد!

داخل مسجد شدم طاقهایی زیبا ! همچون مادری مهربان که کودکان خودشو توی آغوشش گرفته، گرم و صمیمی! بدون منت!

10 قدم جلوتر رفتم و محراب مسجد دیده شدبه عرض تقریبا 2/5 متر و ارتفاع 6 متر و آیات قرآن که با خط کوفی و گچبریهای زیبا منقش بود. فرشهای دستباف که گویا تار و پود زندگی ها رو نشون می داد! چه کسانی از اقشار مختلف که در این فرشها ،بسان فصلها اومده و رفته بودند! بیادم نوشته ای از قیصر امین پور اومد: 


" من همسن و سال پسر تو هستم


نو همسن و سال پدر من هستی


پسر تو درس می خواند و کار نمی کند


من کار می کنم و درس نمی خوانم


پدر من نه کار دارد نه کارخانه


تو هم کار داری هم خانه 


هم کارخانه! من در کارخانه ی تو کار می کنم


و در اینجا همه چیز عادلانه تقسیم شده است!! " 


سوالات زیادی پی در پی توی ذهنم اومدن !آیا همه کسانی که به مسجد می اومدند برای عبادت خدا بوده !؟ به خودم گفتم: بی خیال...! خوشحال شدم که صدای ذهن آدما رو کسی نمی تونه بشنوه!!  

به ستون تکیه دادم ، خادم مسجد گفت: " این ستون تزئینی و گچبری های کنار محراب کار نظام بندگیر تبریزی است " با این حرفش منو از دنیای خداشناسی یا خداپرستی به پایین آورد!!

توضیحاتشو با این جملات کامل کرد: " مسجد جامع مرند اثری تاریخی از قرن هفتم و به روایتی از قرن چهارم هجری است که در زمان سلطنت ابوسعید بهادرخان ساخته شده است." از جاهای مختلف مسجد بازدید کردم و محوطه ای رو نشونم داد که قرار بود به مسجد اضافه بشه برای انجام فریضه نماز جمعه که نمازگزاران در سرما و گرما بیرون از مسجد نمونند! وقتی که تعداد نمازگزاران زیاده! کار ،کار درستی بود در این شکی نیست اما این زمینی که ازش نام برد قسمتی از قدیمی ترین دبستان پسرانه مرند بنام فرخی بود. برگشتم به سالها پیش  خاطراتی که پدر 84 ساله ی من از اون دوران و اینکه اونجا درس می خونده و برامون تعریف می کرد یا برادرام یا پسرم  و خیلی های دیگه که شاید بین ماها نباشن!! زنده شد! بازدید از اون مکان به من حس دیدن یه فیلم  رو داد که فلاش بکهای مختلفی داشت و یا مثل این می موند که  تو این دالان سوار ماشین زمان شدم!!! از مسجد بیرون اومدم  در عجبم از خودم من چی از شهر خودم از زادگاهم و یا کشورم میدونم ؟ تو تک تک این مکان ها چه خاطراتی هست که فراموش یا دفن شدن ؟ از سنتها؟ از رسم و رسومها؟ بد رو خوب جلوه دادنا؟ آیا واقعا همه چی آرومه ...؟؟

(یلدا)

  • یلدا

شب یلدا

 یلدا

شبی به یاد ماندنی...

دلهایتان دریایی 

شادی هایتان یلدایی

رویاهایتان سرشار از زندگی...


*********

با سلام

 شب یلدا نزدیک است...

دل نویسی به سراغم آمده و خودم را غرق رویاهایم میبینم!

می اندیشم به رویاهایم...

با رویاهایم  زندگی کرده ام و گاهی فوت !

همیشه دوست داشتم به رویاهایم جان بدهم... 

 واژه ها ... 

نوشته هایی که میتوانند صدا و نت داشته باشند!!!

برای خودم می نویسم...

نت هایی برای موسیقی زندگی خودم...

در این وبلاگ سعی شده نوشته هایی از شاعران، نویسندگان، اهالی قلم و هراز چندگاهی دل نوشته هایی از خودم... آورده شود،دوست دارم راجب مسائل گوناگون در زمینه های اجتماعی، فلسفی، طنز، خبر، مسائل مربوط به خانوم ها و... نوشته شود و از آنجایی که ایجاد وبلاگ مصادف با شب یلدا بود تصمیم گرفتم اسم (یلدا) رو برا خودم انتخاب کنم! در انتهای مطالب داخل پرانتز اگر با نام یلدا داخل پرانتز روبرو شدید به معنی آن است که آن مطلب توسط خودم نوشته شده و موارد دیگر که ناشناس درج گردیده نام نویسنده آن مطلب را نمی دانستم، دوستان عزیز اگر نام نویسنده یا شاعری بر اثر بی اطلاعی من به اشتباه تایپ شده باشد منت بر من نهاده و مرا عفو نمایید! خرسند خواهم شد اگر مرا در این راه راهنمایی فرمایید

**************

                                                            ما را می‌گردند

می‌گویند همراه خود چه دارید؟

ما فقط 

رویاهایمان را با خود آورده‌ایم.

پنهان نمی‌کنیم

چمدان‌های ما سنگین است،

اما فقط

رویاهایمان را با خود آورده‌ایم.



  • یلدا