قلم نوشت من

طنز، دل نوشت، خبر،جملات فلسفی، شعر و ...

قلم نوشت من

طنز، دل نوشت، خبر،جملات فلسفی، شعر و ...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
تبدیل تاریخ
فال حافظ
با تشکر از حضور شما

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

تقریبا اواخر پاییز بود و من از صبح فکرم به قرار حضوری که داشتم، مشغول بود

خیلی استرس داشتم چون برام مهم بود این قرار، این استرس و احساساتی بودنم مختص اون روز نبود پرتره ی احساساتی بودنم رو نقاش زندگیم به این شکل به تصویر کشیده و من ممنونش بودم و هستم.

 ساعت قرار رسید و من وارد سالن شدم.

                                                               ***********************

برمیگردم به سالها پیش زمانی که یه زن خانه دار بودم با دو تا بچه توی یکی از شهرستانهای کوچک آذربایجان، فصلهای زندگیم انگاری فقط تو فصل زمستون مونده بود و خیال بهار شدن نداشت! سرمای زندگی حتی به جیبهای احساسم رخنه کرده بود و کرختی ناامیدی رو حس میکردم...

اومدیم تهران و خونه ای رو اجاره کردیم تنهایی و غربت و بی پولی بدجور تحت فشارم قرار داده بود از آشنایان پیشنهاد دادن بهم بهتره مشغول کار بشی هم کمک خرجی هستش و هم از تنهایی درمیایی

غصه هام بیشتر شد! چون بلافاصله بعد دیپلم ازدواج کرده بودم و حسرت ادامه ی تحصیل بدجور توی دلم مونده بود چرا که همه ی اعضای خانواده ام تحصیلات داشتن و من فقط این میون ...

با کمک یکی از آشناها کار پیدا کردم اما همسرم موافق نبود چرا که اعتقاد داشت نمیتونم و سنم نزدیکه چهله! چرا که فقط از من تا اون روز زنی ساکت و آروم دیده بود که مصداق بارز،

 هیس! زنها فریاد نمیکشند ، بود!!

اما من جراتی پیدا کرده بودم که برام خودمم ناشناخته بود و اصرار کردم و شروع کردم

بعد از 20 سال وقفه و تو سن 38 سالگی شروع بکار کردم. توی محیط کار تجربه هایی کسب کردم که برابر با چندین سال زندگیم بود

کم کم شروع کردم به اینکه میخوام ادامه ی تحصیل بدم شوک دیگه ای به زندگی ام وارد کرده بودم، به همراه پسرم و دخترم شروع کردم به درس خوندن و کنکور دادم

تا کاردانی رو بگیرم طوفانهای احساسی زیادی رو رد کردم .

روزی که برا کنکور کارشناسی ثبت نام کردم شبش که از محل کارم برگشتم خونه، نمیدونستم همسرم چه عکس العملی رو نشون خواهد داد اما گویا شکوفه های بهاری در حال گل شدن بودن و من بازشدن گلهای زندگیم رو دیدم ! همسرم قبول نشده بهم تبریک گفت ! دیگه وقتی جایی میخواستیم بریم یا کسی بیاد میگفت: " بزار ببینیم همسر جان امتحان داره یا نه؟ "

دو سال مثل برق گذشت و من 44 سال رو هم رد کرده بودم و کارشناسی روابط عمومی رو تموم کرده بودم.

دوستام که اوایل بهم میخندیدن که نمیتونی بخونی حالا دیگه باورم کرده بودن و تشویقمم میکردن

توی این سالها منم مثل همه ی زنهای سرزمینم که سرکار میرن

نقشهای زیادی تو زندگی بازی  کردم: مادر، همسر، آشپز، پرستار، کارگر خونه، عروس خانواده ی شوهری، دخترکوچیک  خانواده ی خودم، هتلداری چرا که اکثر مهمونا از شهرستان هستن و ...

بعد گرفتن گرفتن کارشناسی در تیر ماه 93 ، کارشناسی ارشد قبول شدم البته به همراه پسرم!

 حالا دیگه من و پسرم هر دو دانشجوی ارشد بودیم و دخترمم دانشجوی حسابداری !

دیگه کسی نبود بهم بگه هیس!

دیگه از لهجه ام خجالت نمیکشیدم ، دیگه از اینکه رانندگی رو تو چهل سالگی یاد گرفته بودم ناراحت نبودم

من فریاد زده بودم!! صدای فریادم تبدیل شده بود به یه چهره ی دیگه از من !  

من درونم با اینکه 20 سال ازم دور شده بود اما تونسته بود پیدام کنه و با هم بودیم. 

" هیس  " هارو رد کرده بودم !!!

                                                          ********************

وارد سالن شدم و از اونجا به اتاقی راهنماییم کردن غیر از من کسای دیگه ای هم منتظر بودن و اولین رابطه ام شکل گرفت!

با لبخند شروع کردم بعنوان بهترین حس و احترام به طرف مقابلم!

 تا اون موقع ندیده بودمشون ، چهره های مختلف ، عکس العمل های مختلف و ادمهایی دوست داشتنی رو تو کلاس دیدم ! بله درست حدس زدین من وارد کلاس دانشگاه شده بودم بعنوان دانشجوی ارتباطات واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد که تا قبل از این توی دنیای مجازی فقط و فقط صدای تایپ کردنشون رو شنیده بودم و صدای استاد و لاغیر!! احساس گنگی داشتم تا قبل از اون و الان سکانس جدید زندگی ام: دوربین، نور، صدا، حرکت... رو به آینده!!!

 

  • یلدا


همیشه راجع به سوگند بقراط پزشکان شنیده بودم ولی فرصت نمیشد بخونم!

 اما این یکی دو روزه که خبر اسیدپاشی پزشک جراح به رییس بیمارستان رو شنیدم هر خبر اینچنینی مربوط به جامعه طاقچه ی احساسمو پر درد میکنه!

برام قابل قبول نبود قشری که مورد اعتماد جامعه اس دست به چنین کاری زده باشه!

هر سطر سطر این سوگند دلمو بدرد آورد جایی که میگه:

 کسی که حرفه پزشکی رو بهش میاموزه و به نوعی همکارش محسوب میشه مانند والدین خودش باید فرض کنه تا جایی که میتونه حتی درآمدشو باهاش تقسیم کنه و احتیاجاتشو برطرف کنه!!

مرحبا بر این شخص که 

کینه و حسادتشو باهاش تقسیم کرد

بغضشو با اسید برطرف کرد و سیراب شد

وقتی قسم خورده بود سقط جنین زنی رو سبب نشه

سقط انسانیت رو رقم زد...

صدای قسمش رو وقتی برای پرهیزکاری و تقدس حرفه ی پزشکیه می خورد

هیچ کس، هیچ جا، هیچ وقت

گویا نشنید شاید و شاید چون قسمی نخورده بود!

فقط میتوان گفت: 

" آدمی را آدمیت لازم است. " 

نقطه، سر خط ...

  • یلدا


نگاهی به ساعتش کرد، عقربه های ساعت رو دید که توی مسابقه ی اون روز شرکت کردند تا برنده شن و هر چه زودتر به خط پایانی اعلام شده ( ساعت 8) برسند!

نمی دونست برای برنده شدن ساعتش خوشحال باشه یا نارحت برای خودش! چون به اداره دیر می رسید و بقیه قضایا...

ساعت 45/8 دقیقه بود که به اداره رسید و جمع همکاران رو دید که دارن در باره ی آلودگی  هوای این روزای پایتخت صحبت می کنند و اینکه خدا، آخر و عاقبت همه مون رو ختم به خیر کنه... و تعجب میکرد که از آلودگی هوا هیچی متوجه نشده!

یه نگاهی به پرونده های روی میزش انداخت با خودش گفت: صبح، ماجرای تازه ای نیست ، گنجشکها بیخود شلوغش می کنن...

ساعت حدودا" 12 بود که نامه ای را تحویلش دادند . نامه را باز کرد، حکم جدیدش بود

خدایا! دمت گرم! جمله ای بود که توی ذهنش نقش بست

نزدیک یکسال و نیم پیش بود که مدرک کارشناسیشو گرفته بود و هر بار که پیگیر شده بود جوابی رو که شنیده بود این بود: در حال بررسی است...

همکار کنار دستیش که از جان بر کفان معاون بود همین ماه پیش بابت مدرکش 80 هزار تومن به حقوق پایه اش اضافه شده بود و خب این می تونست شروع خوبی باشه !!

پارتی بازی که در ادارات معنایی نداشت!! فقط کار بود و کار بود و کار... !

رفت کنار پنجره، نامه را باز کرد. با نفس عمیقی که کشید هوای دل انگیزی به ریه هاش دعوت شد! چه هوای خوبی!

نامه رو خوند...

فقط 29 هزار تومن به حقوقش اضافه شده بود...

پنجره را بست، هوا بس ناجوانمردانه سرد که نه! آلوده بود ...!!

  • یلدا

 

وقتی از خرید روزانه به خونه اومدم، علی (پسرم) رو دیدم که از دانشگاه برگشته و داره کتابی رو مطالعه می کنه انگاری مطلب جالبی رو داشت می خوند ! بهش گفتم: عوض خوندن بیا و تو کارا به من کمک کن! بلند شد و سلام نظامی داد، در حالی که لبخند می زد گفت: چشم! وقتی کتابو رو میز گذاشت چشمم به مطلبی در باره دوچرخه افتاد. ذهن من به سالها پیش کوچ کرد.

............................

بهار، زود باش بیدار شو کلی کار داریم که باید انجام بدیم.صدای مامانه!

امروز تولدمه!

چقدر خوشحالم، امروز چه زیباست! امروز عالیه، امروز زندگی چه دوس داشتنیه!

با اینکه قرار نیست برام جشن تولدی گرفته بشه ولی من یه حال و هوای دیگه ای دارم! میدونم حتما" مامان برام کادو گرفته! می رم کمک مامان و ازش می پرسم: مامان می خوای برم نون بگیرم؟ میگه: آره دخترم زودتر برو تا صف نونوایی شلوغ نشده، امروز از افراد پادگان کسی نیست تا نون بگیره! چون مامان پنج تا پسر داره و با بابا و بابا بزرگ هفت تا مرد تو خونه داریم ؛خاله بهش میگه تو پادگان زندگی میکنی! پولو ازش می گیرم، می دونم که باید مثل همیشه 10 تا نون بگیرم.

 روسریمو سرم می کنم و کفشای صورتیمو که خیلی دوستشون دارم وتق تق صدا می دن رو می پوشم. کفشامو زن عمو مریم عید امسال برام آورده ؛ خونه اونا تهرونه؛ کلی لباسای رنگی رنگی داره هر موقع  میاد خونه ما، من میرم پیشش ، اون خیلی مهربونه، روسری سرش می کنه و فقط موقع نماز چادر سرشه! بابا بزرگ ازش خوشش نمیاد، چون چادر سرش نمی کنه، اما خب همه خانمای فامیل که چادر سر می کنن؛ موهاشون بیشتر پیداس! حالا چرا نظر بابا بزرگ اینه؟ نمی دونم!

  پله ها رو دو تا دو تا میام پایین!

دوچرخم گوشه حیاطه و منتظره منه، حوضو دور میزنم و می رم سراغش. وقتی منو میبینه بهم لبخند می زنه ! میشنوم که میگه: خوشحالم اولین کسی هستم که تولدتو تبریک میگه، می دونه که خیلی دوسش دارم، وقتی دستای همدیگه رو می گیریم و می زنیم بیرون! به هر دومون خیلی خوش می گذره؛ خوشحالم که دوست به این خوبی دارم.

نونا رو که گرفتم بر می گردم و می ذارمش تو سفره، مامان دیگه کم کم ناهارش آماده اس، الانه که همه پیداشون بشه و خونه حسابی شلوغ می شه.

صدای زنگ درمیاد، باباست! دستش یه پاکت میوه اس! سلام میگم و از دستش می گیرم و بهش میگم: خسته نباشین. با سر جواب میده و لبخند می زنه، آخه بابا کلا"  آدم کم حرفیه!

سفره رو پهن می کنم همه چیز آماده اس! میرم اتاق بابا بزرگ و بهش می گم بیاد. همه دورسفره نشستن!

چقدر خوشحالم، امروز چه زیباست! امروز عالیه، امروز زندگی چه دوس داشتنیه!

نمی دونم نهارمو چه طوری می خورم یعنی هول هولکی می خورم تا زودتر تموم شه!

فقط چشمم به گوشه اتاقه که مامان کادو مو گذاشته اونجا، نگاهی به دوروبرم میندازم  وای خدا جون! دیگه طاقت ندارم. بابا بزرگ میگه: دختر حواست کجاست؟ پاشو سفره رو جمع کن. میگم: چشم! سفره رو زود جمع می کنم آخه توی این جمع فقط من دخترم و پسرا که نباید کمکم کنن چرا که به قول بابا بزرگ : کار خونه فقط مال زنه!!

وقتی چای رو هم  نوش جان کردن مامان میره و کادومو میاره! دل تو دلم نیست! حالا دیگه کادو تو دستامه، بازش  می کنم ؛

چادر مشکیه ...

از مامان تشکر می کنم و چادرو سرم می کنم صدای تعریف همشونو می شنوم که ازم تعریف می کنن و  می گن: چقدر بهت میاد! دیگه بزرگ شدی!

می رم روبروی آینه! دختری با چشای مشکی عین چادر مشکی ام، سیاه سیاه!

و با نگاه گنگش منو نگاه می کنه و بهم لبخند می زنه؛ منهم با یک لبخند جوابشو میدم و میگم قراره کلاس چهارم برم!

صدای بابا بزرگ و بابا میاد.

دارن یه چیزایی رو می گن باید گوش کنم! دارن راجع به من صحبت می کنن ...

بابا می گه: باید دوچرخه رو بفروشیم؛ بابا بزرگ حرفاشو تایید می کنه و میگه : من که از اول مخالف دوچرخه داشتنش بودم ، تو به این دختر خیلی رو دادی دخترو چه به این کارا !! بچه های امروزی حیا سرشون نمیشه!

من هاج و واج موندم؛ مگه من چیکار کردم؟

وای!! امروز چه روز بدیه! همه چیز دلگیره!

نگاهمو به مامان میدوزم ولی اون حواسش به من نیس! به پسرا نگاه می کنم به تک تک شون ولی.......

دیگه نمی تونم تو اتاق بمونم بغض گلومو گرفته!  هیچ کس منو دوس نداره !؟

می رم حیاط! وقتی چشمم به دوچرخه می افته، می فهمم که خودش همه چیز رو شنیده ! بغلش می کنم و میزنم زیر گریه ، اونم باهام همدردی می کنه، حتی اشکاش که شونه هامو خیس کرده حس می کنم صدای محمد(داداشم) رو می شنوم: بهار! مگه دیونه شدی؟ اینجا چیکار می کنی؟ مگه بارون به این تندی رو نمی بینی؟ بر می گردم و آسمونو نگاه می کنم؛ خدای من ! چه بارون شدیدی! محمد دلداریم میده و میگه:  می تونم بعضی روزا که کسی متوجه نشه با دوچرخه اش یه دوری بزنم، نمی تونم بفهمم چرا پسرا باید راحت توی کوچه دوچرخه سواری کنند و من باید یواشکی رکاب بزنم؟ برای اینکه دل محمد رو نشکنم بهش لبخندی می زنم و این کارم باعث می شه نگاه گنگ و لبخند مرموز دخترک توی آینه رو حس کنم .

.......................

صدای علی رو می شنوم: مامان! حواست کجاست؟ چرا جواب نمی دی؟ داییه!  با شما کار داره گوشی تلفنو می گیرم ، می شنوم که میگه: بهارجان! کجایی دختر؟ تولدت مبارک.............

  • یلدا

 به یاد آورد سالها پیش که توی حسینیه زندگی می کرد، یعنی می گفت :" اونجا بزرگ شده " مناسبتهای مختلفی میومدند و میرفتند و همیشه اونجا حضور داشت. چه بسیار دسته های سینه زنی که عزاداری می کردند و چه کسانی که حاجت داشتند رو دیده بود. یادش آورد روزی رو که سرایدار حسینیه اومد، هنوز صدای گریه اش توی گوشش بود چه راز ونیازی که با خدا نکرد. بعد از چند وقت که روز عید نیمه شعبان رسید همه تعجب کردند بر خلاف سالهای پیش که آقا مهدی بیشتر برای پخش کردن شیرینی ها کمک می کرد این سال خودش چند جعبه شیرینی گرفته بود. وقتی کسایی که توی حسینیه بودند جریان رو شنیدند همه خیلی خوشحال شدند و بهش تبریک گفتند؛ آخه سالها بود آقا مهدی صاحب بچه نمیشد اما بالاخره لطف خدا شاملش شده بود و زندگیش با بدنیا اومدن بچه حال و هوای دیگه ای پیدا کرده بود و هزاران خاطرات دیگه که به مرور زمان به فراموشی سپرده شده بودند. یادش آورد روزی که پرچم هیات از دست یکی از بچه ها رها شد و روش افتاد .یک لحظه فکر کرد آخر راهه و بعدش که بهوش اومد خودشو توی یه جای بزرگی دید .احساس میکرد خیلی سنگین تر شده نسبت به قبلش! اونجا پر بود از هم نوعان خودش، بعضیا رنگی بودند و بعضی نه! بین اون همه آینه و  شیشه رنگ و وارنگ خیلی احساس تنهایی می کرد روزها گذشت و کم کم با اطرافیانش آشنا شد و این باعث شد وقتی حوصله شون سر می ره با هم دیگه صحبت کنند؛ بعضی ها اینکه قبلا کجا بودند رو یادشون نمی اومد و بعضیا که اول راهشون بود و زندگیشون از همون جا استارت می خورد. چند روزی بود که رفت و آمدهای زیادی می شد و میگفتند قراره به فروش برسند . توی نگاه همه نگرانی خاصی رو میشد دید، اینکه کجا قراره برن و آیا همراه دوستانشون خواهندبود؟ چون احتمال زیادی بود که با هم باشند چون تنوع شیشه و آینه اونجا زیاد بود امکان اینکه با هم باشند، دور از ذهن نبود. طی چند روز خیلی ها خریداری شدند و رفتند. دیگه کم کم دوروبرش داشت خالی می شد ؛ فقط خداحافظی مختصری و بعدش هر کسی به دنبال سرنوشت جدیدش، راهی می شد. نمی دونست چرا بیشتر کسانی که میومدند می گفتند: " به کار ما زیاد نمیاد " . یعنی چه فرقی با بقیه داشت؟فقط اینو متوجه شده بود که دیگه آینه ی ساده ی قبلی نیست! یکی از روزها که خورشید خانم حسابی شاد وشنگول بود و می شد رقص گرماشو دید، چند نفری با یک وانت اومدند و اونو تحویل گرفتند و بردند. توی دلش غوغایی بود نمیدونست فلک چه خوابی براش دیده، تونست بیشتر حواسشو جمع کنه و نگاهی به دوروبر خودش انداخت. توی بزرگراهی بود که می شد از هر نوع ماشینی با مدلهای مختلفو ببینه آهنگ هایی از ماشینها داشت پخش  می شد که براش تازگی داشت و حتی توی آهنگ ها صدای خانمها هم بود و اینکه تا اون روز نشنیده بود خانمی هم بخونه! بعد از حدود یک ساعت به یک ساختمان خیلی بزرگ رسیدند که تا چشم کار می کرد تابلوهای بزرگ با نئون های رنگی بودکه داشتند چشمک  می زدند و بهش خوش آمد می گفتند. شنید که راننده گفت: بیایید آینه رو ببرید داخل پاساژ تا خلوته و مغازه ها شروع به کار نکردند. داخل اون محوطه بزرگ که بهش پاساژ می گفتن پر بود از مغازه هایی که خیلی بزرگ بودند و داخلشون پر از جنسای جوراجور، ویترین های بزرگ که فقط توشون چند تا لباس یا کفش بود. دکوری زیبا با مانکن هایی که فکر می کرد چند تا دختر یا پسر واقعی اونجا هستند و  دارند صحبت می کنند. داخل فروشگاه رفتند و آقایی که حمید صداش می کردند  اونو داخل یه اتاقک که سقفی  سیاه با دایره های کوچک قرمز رنگ داشت برد و نصب کرد کمی دردش اومد  مخصوصا موقع نصب پیچهایی که باید به جایگاه مخصوص  چفت می شد ولی خوب قابل تحمل بود چراکه جای خیلی خوبی نصیبش شده بود. شنید که آقا حمید گفت: اینهم اتاق پرو که توی این شهر تکه! تا آخر شب چند نفری آمدند و کارهای مختلفی مثل سیم کشی و نصب تهویه وکارهای مختلف دیگه ای رو انجام دادند تا اتاق پرو آماده شد. روزها از پی هم می گذشتند و اون هر روز خوشحال و خوشحال تر می شد و حس دور از انتظاری براش شکل می گرفت. جایگاه فعلیش چقدر با قبلی فرق داشت اونجا بیشتر اوقاتش فقط با غم و صدای گریه و ناله همراه بود ، اما حالا موضوع فرق می کرد موزیک هایی که داخل اتاق پرو میگذاشتند ، یا مشتری هایی که میامدند و بوی عطرهایی که به خودشان می زدند کل اون فضا رو خوشبو می کرد و کلا تیپ هایی میومدند که تا حالا ندیده بود. یه روز پسری اومد که موهاش مثل سیم فلزی بود، هر ردیف موهاشو به یه رنگی در آورده بود و به خودش کلی زنجیر و نمادهای مختلف آویزون کرده بود انگاری خودش هم می ترسید از دست خودش فرار کنه و با این کارخودش رو به زنجیر کشیده و زندانی کرده بود توی جسمش! یا دخترایی که لباس ها  و آرایش های عجیب و غریبی داشتند ، البته همه جور آدمی به اون مغازه می امد و گویا بسته به نوع مشتری خدمات فرق می کرد چون دیده بود بعضی ها از در دیگه ای بیرون میرن و تعجب می کرد چون با همون لباس جدیدی می رفتند که همون لحظه پرو کرده بودند. اولین ماه زمستان بود و وفات امام رضا نزدیک بود اینو از گفتگوهایی که مشتریا با هم کرده بودند متوجه شده بود. روزی ، نزدیکی های ظهر دختر جوان و زیبایی وارد اتاق پرو شد و قبل از پرو لباسش انگشتش رو به سمت اون گرفت، لمسش کرد ونگه داشت! یعنی چی؟ این کارش چه معنایی داشت؟ صدای دختر رو شنید که با خودش حرف میزنه و میگه:" این آینه واقعی نیست و دو طرفه هست!! و گفت یکی داره منو نیگا میکنه از پشت آینه " !!

و دید که موبایلشو درآورد و گفت یا امام رضا کمکم کن و خواست تماس بگیره که ناگهان درباز شد و دو مرد قوی هیکل وارد شدن و جلوی دهنشو گرفتندوکشان کشان بردنش !

حالا دیگه خیلی چیزا براش داشت روشن میشدو اینکه چرا بعضیا دیگه برنمیگشتن و اون که فکر میکرده از در دیگه ای خارج شدن!! چه کاری از دست اون برمیومد؟ فقط صدای دختر تو ذهنش طنین انداز شد" یا امام رضا کمکم کن" !

.

.

.

صبح روز بعد همه مطبوعات پرشده بود از اخبار مربوط به کشف باندی که قاچاق انسان انجام می داده و اینکه چگونگی برملاشدنش مربوط میشده به باز شدن درب ناگهانی اتاق پرو بعلت شکستن آینه...!!!!

  • یلدا