قلم نوشت من

طنز، دل نوشت، خبر،جملات فلسفی، شعر و ...

قلم نوشت من

طنز، دل نوشت، خبر،جملات فلسفی، شعر و ...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
تبدیل تاریخ
فال حافظ
با تشکر از حضور شما

دوچرخه

دوشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۴۰ ق.ظ

 

وقتی از خرید روزانه به خونه اومدم، علی (پسرم) رو دیدم که از دانشگاه برگشته و داره کتابی رو مطالعه می کنه انگاری مطلب جالبی رو داشت می خوند ! بهش گفتم: عوض خوندن بیا و تو کارا به من کمک کن! بلند شد و سلام نظامی داد، در حالی که لبخند می زد گفت: چشم! وقتی کتابو رو میز گذاشت چشمم به مطلبی در باره دوچرخه افتاد. ذهن من به سالها پیش کوچ کرد.

............................

بهار، زود باش بیدار شو کلی کار داریم که باید انجام بدیم.صدای مامانه!

امروز تولدمه!

چقدر خوشحالم، امروز چه زیباست! امروز عالیه، امروز زندگی چه دوس داشتنیه!

با اینکه قرار نیست برام جشن تولدی گرفته بشه ولی من یه حال و هوای دیگه ای دارم! میدونم حتما" مامان برام کادو گرفته! می رم کمک مامان و ازش می پرسم: مامان می خوای برم نون بگیرم؟ میگه: آره دخترم زودتر برو تا صف نونوایی شلوغ نشده، امروز از افراد پادگان کسی نیست تا نون بگیره! چون مامان پنج تا پسر داره و با بابا و بابا بزرگ هفت تا مرد تو خونه داریم ؛خاله بهش میگه تو پادگان زندگی میکنی! پولو ازش می گیرم، می دونم که باید مثل همیشه 10 تا نون بگیرم.

 روسریمو سرم می کنم و کفشای صورتیمو که خیلی دوستشون دارم وتق تق صدا می دن رو می پوشم. کفشامو زن عمو مریم عید امسال برام آورده ؛ خونه اونا تهرونه؛ کلی لباسای رنگی رنگی داره هر موقع  میاد خونه ما، من میرم پیشش ، اون خیلی مهربونه، روسری سرش می کنه و فقط موقع نماز چادر سرشه! بابا بزرگ ازش خوشش نمیاد، چون چادر سرش نمی کنه، اما خب همه خانمای فامیل که چادر سر می کنن؛ موهاشون بیشتر پیداس! حالا چرا نظر بابا بزرگ اینه؟ نمی دونم!

  پله ها رو دو تا دو تا میام پایین!

دوچرخم گوشه حیاطه و منتظره منه، حوضو دور میزنم و می رم سراغش. وقتی منو میبینه بهم لبخند می زنه ! میشنوم که میگه: خوشحالم اولین کسی هستم که تولدتو تبریک میگه، می دونه که خیلی دوسش دارم، وقتی دستای همدیگه رو می گیریم و می زنیم بیرون! به هر دومون خیلی خوش می گذره؛ خوشحالم که دوست به این خوبی دارم.

نونا رو که گرفتم بر می گردم و می ذارمش تو سفره، مامان دیگه کم کم ناهارش آماده اس، الانه که همه پیداشون بشه و خونه حسابی شلوغ می شه.

صدای زنگ درمیاد، باباست! دستش یه پاکت میوه اس! سلام میگم و از دستش می گیرم و بهش میگم: خسته نباشین. با سر جواب میده و لبخند می زنه، آخه بابا کلا"  آدم کم حرفیه!

سفره رو پهن می کنم همه چیز آماده اس! میرم اتاق بابا بزرگ و بهش می گم بیاد. همه دورسفره نشستن!

چقدر خوشحالم، امروز چه زیباست! امروز عالیه، امروز زندگی چه دوس داشتنیه!

نمی دونم نهارمو چه طوری می خورم یعنی هول هولکی می خورم تا زودتر تموم شه!

فقط چشمم به گوشه اتاقه که مامان کادو مو گذاشته اونجا، نگاهی به دوروبرم میندازم  وای خدا جون! دیگه طاقت ندارم. بابا بزرگ میگه: دختر حواست کجاست؟ پاشو سفره رو جمع کن. میگم: چشم! سفره رو زود جمع می کنم آخه توی این جمع فقط من دخترم و پسرا که نباید کمکم کنن چرا که به قول بابا بزرگ : کار خونه فقط مال زنه!!

وقتی چای رو هم  نوش جان کردن مامان میره و کادومو میاره! دل تو دلم نیست! حالا دیگه کادو تو دستامه، بازش  می کنم ؛

چادر مشکیه ...

از مامان تشکر می کنم و چادرو سرم می کنم صدای تعریف همشونو می شنوم که ازم تعریف می کنن و  می گن: چقدر بهت میاد! دیگه بزرگ شدی!

می رم روبروی آینه! دختری با چشای مشکی عین چادر مشکی ام، سیاه سیاه!

و با نگاه گنگش منو نگاه می کنه و بهم لبخند می زنه؛ منهم با یک لبخند جوابشو میدم و میگم قراره کلاس چهارم برم!

صدای بابا بزرگ و بابا میاد.

دارن یه چیزایی رو می گن باید گوش کنم! دارن راجع به من صحبت می کنن ...

بابا می گه: باید دوچرخه رو بفروشیم؛ بابا بزرگ حرفاشو تایید می کنه و میگه : من که از اول مخالف دوچرخه داشتنش بودم ، تو به این دختر خیلی رو دادی دخترو چه به این کارا !! بچه های امروزی حیا سرشون نمیشه!

من هاج و واج موندم؛ مگه من چیکار کردم؟

وای!! امروز چه روز بدیه! همه چیز دلگیره!

نگاهمو به مامان میدوزم ولی اون حواسش به من نیس! به پسرا نگاه می کنم به تک تک شون ولی.......

دیگه نمی تونم تو اتاق بمونم بغض گلومو گرفته!  هیچ کس منو دوس نداره !؟

می رم حیاط! وقتی چشمم به دوچرخه می افته، می فهمم که خودش همه چیز رو شنیده ! بغلش می کنم و میزنم زیر گریه ، اونم باهام همدردی می کنه، حتی اشکاش که شونه هامو خیس کرده حس می کنم صدای محمد(داداشم) رو می شنوم: بهار! مگه دیونه شدی؟ اینجا چیکار می کنی؟ مگه بارون به این تندی رو نمی بینی؟ بر می گردم و آسمونو نگاه می کنم؛ خدای من ! چه بارون شدیدی! محمد دلداریم میده و میگه:  می تونم بعضی روزا که کسی متوجه نشه با دوچرخه اش یه دوری بزنم، نمی تونم بفهمم چرا پسرا باید راحت توی کوچه دوچرخه سواری کنند و من باید یواشکی رکاب بزنم؟ برای اینکه دل محمد رو نشکنم بهش لبخندی می زنم و این کارم باعث می شه نگاه گنگ و لبخند مرموز دخترک توی آینه رو حس کنم .

.......................

صدای علی رو می شنوم: مامان! حواست کجاست؟ چرا جواب نمی دی؟ داییه!  با شما کار داره گوشی تلفنو می گیرم ، می شنوم که میگه: بهارجان! کجایی دختر؟ تولدت مبارک.............

  • یلدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">