قلم نوشت من

طنز، دل نوشت، خبر،جملات فلسفی، شعر و ...

قلم نوشت من

طنز، دل نوشت، خبر،جملات فلسفی، شعر و ...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
تبدیل تاریخ
فال حافظ
با تشکر از حضور شما

۱۶ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است


 مصاحبه با لایک:

چطور میشه که تنفر، معنی دوست داشتن بده؟ این به عنوان اولین سوال من بود که پرسیدم!! 

من: تا جایی که شنیدم معنی شما دوست داشتن ، پسندیدن و از این دست معانی می باشد میشه خودتون رو معرفی کنین و توضیح بیشتری بدین؟

 : لایک هستم واژه ی آشنای این روزها! ماجرا اینگونه شروع شد. از وقتی که شبکه های اجتماعی  ظهور پیدا کردن و مردم هجوم آوردن به سمت این شبکه ها! درج مطالب، عکس،طنز، ویدئو، آهنگ و ... بسیار زیاد بود وسیله ای را ایجاب می کرد که به نوعی جواب به این موارد باشه و اینکه آیا کاربر موارد را خوانده و یا مورد تایید است یا نه؟


من: از چه سالی و توسط چه شبکه ی اجتماعی وارد اجتماع شدین؟

 : از سال 2010 و توسط شبکه اجتماعی فیس بوک شکل جدیدی از من یعنی بصورت کنونی با این علامت تعریف شد که قبل از آن با عنوان فان یا طرفدار معنی میشدم


من: لایک عزیز ، همان طوری که اول مصاحبه مطرح کردم واژه ی تنفر هم با لایک مطرح میشه؟

  : بله دوست من! اگه بدونی چه صفحات (پیج) با اسامی خنده داری درست شده و اعلام میکنند اگه موافق تنفر از این موضوع هستی، لایک کن! هر لایک یک تنفر... میدونی همین الان اگه متوجه شن که داری با من مصاحبه می کنی چه موضوع خوبی برا لایک کردن پیدا میشه!!!


من: با توجه به اینکه گفتین لایک معانی مختلفی داره ،در صورت امکان میشه انواع لایک رو معرفی کنین؟

 : پس گوش کن:

لایک ساده: فقط خوشم اومده 

لایک انتظار : نوشته هات خوبه اما تو هم به  صفحه ی من سر بزن

لایک دور زدن: لایک کنم فردا طرف وقتمو نگیره از اولش تعریف کنه

لایک دوس دختر، دوس پسر: دختر خانوم یا آقا پسر مورد نظر و به اصطلاح مخاطب خاص  با لایک کردنش یعنی اینکه دوستت دارم ! البته اینها رمزگشایی می شن و شما زیاد خودتو درگیر نکن !

لایک مچ گیری: باز اشاره داره به مورد قبلی و اینکه اگر دختر و یا پسری کامنت و لایک خیلی خودمونی نوشت بایستی هر چه سریعتر توضیح بده که این شخص چه کسی بود ه و چرا اینقده صمیمیه ! والا...

لایک اعلام حضور: یعنی من آن هستم اگر کاری داری در خدمتم!

لایک طنز: که به آن لایک سیاسی هم گفته می شه و مواردی مطرح می شه که ریشه سیاسی داره و نوعی جواب دندان شکن اما در قالب طنزه

لایک عمه: از نوع جدید ه و علاقه خاصی را نسبت به عمه ی شخص (که البته شامل هم خاله و هم عمه هست و از این جهت بوده که در زیان انگلیسی هر دو را با یک عنوان خطاب می کنن و از قبل دوراندیشی شده بوده برای همچنین روزهایی! ) شامل می شه مدیونی یه درصد فکر کنی طرف منظورش فحش و یا حرفای خاک برسری بوده ها ...

و لایک های دیگه ای هم هست که من فقط چند موردشو اشاره کردم


من: از اینکه لایک هستین خوشحالین؟

  : البته !چون میدونی باعث شاد شدن خیلیا میشم و تو این دوره و زمونه که هر کسی به نوعی با مشکلات درگیره !بهترین هدیه، می تونه آوردن لبخند یا تایید هر چند مجازی ،به روی کاربران عزیز باشه


من: باید یه چیزی رو اعتراف کنم الان که پیشتون هستم انگاری انرژی مثبتی بهم دادین و خوشحالی خودتونو به من هم تزریق کردین! یه خواهش، میتونین مطالبی که این روزها به اصطلاح بیشترین لایک رو خوردن بیان کنین؟

 : قبل از اینکه به این مورد اشاره کنم خیلی دوست دارم این رو هم بگم که بهتره لایک کردن هم فرهنگ سازی بشه !


من: میشه بیشتر توضیح بدهید ؟

 : یه نمونه بارز اشاره می کنم تا کاملا موضوع روشن شه! در جریان هستی که ایران به بازیهای جام جهانی فوتبال راه پیدا کرده و با تیم ملی آرژانتین هم گروه شده، لیونل مسی به عنوان بازیکن این تیم هستش و متاسفانه شبی که این موضوع اعلام شد صفحه ی شخصی مسی پر شد از لایکهایی که توسط ایرانیان زده شد و حامل بدو بیراه گفتن و کری خواندن علیه ایشون بود درسته که دنیای مجازی هستش اما خوب کسی که هیچ برخوردی با ایرانیان نداشته طبیعتا ملاکش این لایک ها و دیدگاه(کامنت ها )خواهد بود. پس میبینیم لایک کردن هم مثل هر چیز نو و تازه که وارد دنیای ارتباطات شده باید فرهنگ مصرف صحیح و درست اون انجام بشه و یا موارد از این قبیل که رخ میده، همه باید یاد بگیریم که خیلی  فرق هست بین انتقاد خوب و سازنده  با توهین و تخریب یه شخصیت یا قوم و یا مذهب!


من: این سخنان تون لایک داره دوست عزیز!!

 : در مورد سوالت که بیشترین لایک ها در چه مواردی بوده، باید اشاره کنم مطالب علمی و سایر موضوعات لایک های کمتری می خورن اما تا دلت بخواد موضوعات طنز و صفحات عجیب و غریب، بطور مثال:جملات فلسفی خواهر زاده فلان دکتر ، ورود کچل ها ممنوع، گروه محتاجان لایک،شاعران لایک زده، لایک ندیده ها و... البته اسامی ذکر شده رو به شوخی گفتم تا به کسی برنخوره اما یه صفحه ی جالب که در نوع خودش بینظیر بوده صفحه ی (پیج ) آقای جواد ظریف، وزیر امور خارجه دولت یازدهم ، آقای روحانی هستش و اولین باری هستش که یه مقام سیاسی با توجه به فیلتر بودن فیس بوک در این شبکه عضو شده و تا امروز حدود 361/817 نفر لایک کردن و هر روز مطالبش رو دنبال می کنن و حتی روز بعد از فوت مادرشون 151/189 تا لایک و 749/56 کامنت داشت و به نوعی با لایک زدن با ایشون همدردی کردن ! میبینی پس هر چیزی رو میتوان درست انجام بدیم  لازمه بگم سایراشخاص مثل هنرپیشه ها و ورزشکاران و اصحاب رسانه و صاحبان قلم و کلا هر نوع کاربری جای خودشون رو دارن و دیده میشن


من: ممنون از اینکه مصاحبه رو پذیرفتین و با آرزوی بهترین ها برای شما و موفق باشین

  : و همچنین! موفق باشین ...


دوست عزیزی که این مطلب رو خوندی حالا بگو این مطلبم چند تا لایک داره؟

چند تا؟ چند تا؟ چند چند چند تا تا تا ...؟!! 

(یلدا)


  • یلدا

از خرید برگشته بود، یک جعبه آبجو سیاه مورد علاقه‌اش، چند بسته گوشت، یک پاکت سیب‌زمینی، مایع ظرف‌شویی و چیزهای دیگری که هر خانه‌ای نیاز دارد. از ماشین که پیاده شد راننده آژانس آرام بسته‌ها را یکی‌یکی برداشت که بگذارد در خانه. تازه در این موقع چشم دوریس به عده کثیری عکاس و خبرنگار افتاد که جلو در خانه کوچولویش در حاشیه لندن جمع شده بودند.

از اولی که عکاس نیویورک تایمز بود پرسید برای گربه خانم جنیفر اتفاقی افتاده… خبرنگار نمی‌دانست چه بگوید یکی از دخترهای خبرنگار انگلیسی با صدای بلند جواب داد نه خانم صاحب‌مقام برای گربه خانم جنیفر اتفاقی نیفتاده برای دوریس مای تایلور خبری پیش آمده است. پیرزن‌‌ همان‌طور که راننده را با نگاه تعقیب می‌کرد که بسته‌های خریدش را چه می‌کند پاسخ داد این که اسم من است پس برای من اتفاقی افتاده. و رفت و لبه پله‌ها نشست و گفت خیلی خب کارتان را کردید دیگه برید الان جنیفر موقع خوابش هست و اذیت می‌شود. جنیفر تنها همسایه‌ای است که تمام مزخرفات مرا خوانده است… اما مگر خبرنگاران از خانم هشتاد ساله‌ای که جایزه نوبل ادبیات سال ۲۰۰۵ را برده بود دل می‌کندند. تا نیم ساعت بعد که رفت تو خانه و در را بست.

دوریس تایلور که به فامیل شوهر دومش شناخته می‌شود، دوریس لسینگ، وقتی خبر شد که جایزه نوبل را برده هیچ تغییری در زندگیش نداد، نه خوشحال شد و نه غمگین،‌‌ همان زن ۸۸ ساله نویسنده زیبا‌ترین قصه‌ها ماند. به او گفتند «بیچر استو» معاصر جواب داد نگویید این مزخرفات را، کلبه عمو تم یک کتاب مقدس است…

مرگش در نودوچهار سالگی، دیروز، رخ داد و این آرزو به دلم ماند که بروم به دیدارش و ببنیم از زادگاهش کرمانشاه تصویری در ذهن دارد،‌‌ همان‌جایی که چهار سال اول عمر هم خانه‌اش بود، آن‌قدر کم حرف زده که کسی هم از او نپرسید این را. من خبرنگار قدیمی هم فکر کردم خلوتش را به هم نزنم. اما این سادگی‌اش و این‌که وسط ماجرای نوبل نگران بود عکاس‌ها گل‌های همسایه‌اش را نشکنند و مراقب گربه جنیفر باشند،‌‌ همان خانمی که با هم غروب‌ها یک آبجو می‌نوشیدند، باعث می‌شد آدمی دلش پیش این پیرزن ساده و کوچولو بود. به مادربزرگ‌ها می‌مانست.

خانم دوریس لسینگ ممنون همه قصه‌های خوبی که برایمان نوشتید. خوابتان خوش باد.


مسعود بهنود
سه‌شنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۲

  • یلدا

تو را زنانه می خواهم
زیرا تمدن زنانه است
شعر زنانه است
ساقه گندم
شیشه عطر
حتی پاریس - زنانه است
و بیروت - با تمامی زخم هایش - زنانه است
تو را سوگند به آنان که می خواهند شعر بسرایند ... زن باش
تو را سوگند به آنان که می خواهند خدا را بشناسند ...زن باش .

نزار قبانی / در بندر آبی چشمانت ...

  • یلدا

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر بردهی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ...
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند،
دوری کنی . . .
تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگی ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی . . .
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری ...

(پابلو نرودا ترجمه احمد شاملو )

  • یلدا

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...
فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند

(ناشناس)

  • یلدا

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و با شناختی که ازش دارم می دونم اهل دروغ نیست .

دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری ، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش.
این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!
خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصداراه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظه های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود.

(ناشناس)

  • یلدا

                                                                            وقتی زری حامله شد
زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دوبار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه می کردند.
بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود و به من  هم  دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود 14 سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالا می آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است!

آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز 27 مرداد 1338 بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.
نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت حسین حرفهایی که درباره من میزنند را تو هم میدانی؟ گفتم همه میدانند. گریه کرد و گفت به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده ام.  چندروز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر 18 ساله اش عباس نعره می زد که می کشمش. من زری را با رفیقش تخم سگش می کشم. باید بگویی که این نامردحرامزاده  که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدر سوخته ای که شکم تو رابالا آورده کیست.  عباس نعره می زد: مادر من خودم را می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم بعد فاسق پدرسوخته اش را بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود وهم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه میخواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود.
زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس 18 ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کردو می خواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند.

با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری را بکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم میخورد که رفیق ندارد.  چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد. برادربزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان - مادر زری- هم توی سر می زد و میگفت دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بسکه زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود. من و چند تا بچه دیگر هم لب  بام ناظر کتک خوردن زری بودیم.  زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت:  ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند تا با او بخوابد. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بودو من نمی بایست گاوم را 55 تومان ارزانتر  بفروشم. من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را 55 تومان کمتر فروختهاست.
نه نه سلطان به رسول گفت : ننه حالا تو به ده برو من و عباس و بقیه بچه ها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام پدر سوخته بی شرفی این شکم صاحب مرده اش را بالا آورده است. معصومه خواهر 17 ساله زری که 4 سال بود شوهر کرده بود و 2  تابچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشسته بود و داشت بچه اش را شیر میداد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحال چند بار به من گفته من فخر رازی راخیلی دوست دارم. مادرش گفت نمی دانم کیست چندبار به من هم گفته. یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند. معصومه گفت: ننه احتمالا این فخر رازی کلید معماست باید روی لرد محله (محله مرغ فروش ها ) مغازه داشته باشد. چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می برد. اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پرزیاد حرف میزد.
کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه آنهانمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند. آن روز ملا نباتی 60 ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید، خوب نیست، خدا راخوش نمی آید. عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد که آبرویمان رفت. ملانباتی به سلطان گفت در خانه را باز کن پای دخترت سوخته باید ببریمش دکتر.

رسول نعره زد که همین مانده بود که این عفریته را به دکتر ببریم. حتما با چند تاشعر دکتر را هم از راه بدر می کند. رسول بلند شد و گفت ننه من دارم به ده میروم. این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس در ده با من معامله نکند.  من هر سال در تعزیه عاشورا نقش داشتم ، امسال به خاطر این بی ابرویی نقش را از من گرفتند.
گاوی را که چند روز قبل 455 تومان می خواستم معامله کنم امروز از من 400 تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر می روم. شماخود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می آیم خون راه میاندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش عباس و گفت: تو مواظب باش این عفریته را به دکتر نبرند که دیگر در همه شهر بی آبرو می شویم. در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت. ملاضمن آنکه به زری آب قند می داد گفت خدا را خوش نمی آید. اینقدر این دختره رااذیت نکنید. رسول گفت: شما همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم اورا بکشیم. به شما چه؟ ملا گفت: آهای رسول بی حیا،  تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم، تو بالای حرف من حرف می زنی؟  شما نادان ها که می خواهید برویددنبال فخر رازی توی مرغ فروشی لرد محله  بگردید، فخر رازی یک شاعری است که چندصد سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته، تازه این شعرها را هم من یادش دادم.عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و می خواست برود و شکم فخر رازی را بدرد هاج و واج شده بود. عباس گفت : ملا ، تو قسم بخور که فخر رازی شاعر بوده و چند صدسال است که مرده. ملا  گفت:  بخدا، به پیر به پیغمبر، به قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است. عباس گفت :  دروغ می گویی.ملا گفت:  چرا دروغ بگویم؟ عباس گفت : برای اینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟ به خدا قسم خوردی!!!!! ملا گفت:  سه بار به دست بریده ابوالفضل عباس قسم که فخر رازی که تو می خواهی بروی شکمش را پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده. حالا هم شما دوتا برادر بلند شوید از خانه بروید، تا  زنها موضوع خواهرت را معلوم کنند. رسول گفت به ده می روم ولی اگر بفهمم که این عفریته را دکتر برده اید او را می کشم خودم را هم می کشم.
عباس دوباره داغ کرد و گفت می دانید چرا این اسم رفیقش را نمی گوید؟ چون به نظر من این کار کار یک نفر نیست، کار چند نفر است. رسول به عباس گفت تو دیگرخفه شو. عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد. بزن بزن. عباس به رسول می گفت تو اصلا داماد شده ای و توی ده زندگی می کنی به شهر نیا و فضولی نکن. من هر روز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم را زیر بیندازم. همه جوانهای محل مرا که می بینند، نگاهشان را بر می گردانند. دیروز اصغر رضا شومال به من گفت عباس کلاهت را بالاتر بگذار. همین امروز صبح آ محمد دکاندار گفت مادیگر به شما نسیه نمی دهیم. تو حالا از ده آمده ای به من حرف ناجور می زنی. تواصلا به فکر شکم صاحب مرده این عفریته نیستی. از این ناراحتی که گاوت را 55 تومان کمتر خریده اند. دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی می گرفتاز وسط حیاط بلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت همین جا جلوی روی همه تانخفه اش می کنم. ملا گفت بچه ها بروید کمک بیاورید. همه جیغ و فریاد کردیم که کمک کمک! حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خورده پا سوخته را از توی حوض بیرون کشید.
عباس و رسول هر دو گریه افتادند که دیدی بالکل آبرویمان رفت. ملا گفت من که گفتم داد و فریاد نکنید تا زنها قضیه را حل کنند. حسین آقای همسایه دست رسول را گرفت و گفت آقا رسول شما بیا برو به سرخانه و زندگیت ما همسایه ها مواظب عباس هستیم. رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار زار گریه میکرد ومیگفت آبرویمان رفت.زنهای همسایه زری را با وساطت همسایه ها و ملا به دکتر بردند. بعد از معاینات معلوم شد در شکم زری یک کیست بزرگ متورم شده و طفلک به خاطر یه بیماری معمولی ماهها بود که شکنجه و کتک میخورد. زری با وساطت ملا دوباره به مدرسه رفت.
سالها بعد دیپلمش رو گرفت و در دانشگاه پهلوی شیراز پزشکی قبول شد و سالها بعدبا استاد آمریکایی دانشگاه پهلوی شیراز ازدواج کرد و به آمریکا رفت.زری امروز در بوستون ماساچوست یکی از محققین بیماری های داخلی و خونی شده وهمه خواهر و برادرهایش رو هم به امریکا برد.
عباس ، برادر بزرگ زری را بعد از سالها توی نیویورک دیدم. عباس یه رستوران بزرگ ایرانی داره و وقتی از خاطرات زری و اتفاقات اون دوران حرف میزدیم حرفهای عجیبی میزد. میگفت الان نوه هاش که دیگه ایرانی- آمریکایی هستن، هر چندوقت یک بار با پسرهای زیادی توی امریکا زندگی میکنند بدون اینکه ازدواج کرده باشن و حتی نوه هاش با دوست پسرهاشون میان به دیدن بابابزرگ (عباس) و جلوی بابابزرگشون هم لب و لوچه همدیگه رو میبوسن و وقتی عباس  یاد اون روزها میافتادکلی خودش رو سرزنش میکنه و شرمنده میشه و همه ثروت و دارایی های الانش رو،  مدیون همون زری میدونه که چقدر کتکش زده......

*محمد حسین پاپلی- استاد ایرانی دانشگاه سوربن پاریس*

  • یلدا

                                                 حوا بودن تاوان سنگینی دارد!

                                                    در سرزمین من هیچ کوچه ای
                                                به نام هیچ زنی نیست
                                                    و هیچ خیابانی …
                                                    بن بست ها اما
                                            فقط زنها را می شناسد انگار      ...
                                                      در سرزمین من
                                            سهم زنها از رودخانه ها
                                                تنها پل هایی است
                                      که پشت سر آدمها خراب شده اند        ...
                                                        اینجا
                                                نام هیچ بیمارستانی
                                                        مریم نیست
                                                تخت های زایشگاهها اما
                                      پر از مریم های درد کشیده ای است
                                              که هیچ یک ، مسیح را
                                                        آبستن نیستند ...
                       من میان زن هایی بزرگ شده ام که شوهر برایشان
                                          حکم برائت از گناه را دارد...!
                                                  نمی دانم چرا شعار از
                                        لیاقتم ،صداقتم ،نجابتم و ...
                                                می دهی
                تویی که می دانم اگر بدانی بکارتم به تاراج رفته ،انگ
                                          هرزه بودن می زنی و میروی
                                          اما بگرد ،پیدا خواهی کرد
                      این روز ها صداقت و ،لیاقت و ،نجابتی که تو
                                        می خواهی زیاد میدوزند!!
                          امروز پول تن فروشیم را به زن همسایه هدیه
                                                    کردم ، تا آبرو کند ...
                                                    برای نامزدی دخترش !
                                                          و در خود گریستم ...
                    برای معصومیت دختری که بی خبر دلش را به دست مردی
                                                        سپرده که دیشب ،
                                          تن سردم را هوسبازانه به تاراج برد ...
                                      و بی شرمانه می خندید از این
                                                        پیروزی ...!!!!
                                                   روی حرفم، دردم با شماست
                                                    اگر زنی را نمی خواهید دیگر
                                                یا برایش قصد تهیه
                                                        زاپاس را دارید
                                                به او مردانه بگو
                                                داستان از چه قرار است
                                                          آستانه ی درد
                                                              او بلند است .
                                                              ...یا می ماند
                                                                  یا می رود!
                                                              هر دو درد دارد!
                                                              اینجا زمین است
                                                      حوا بودن تاوان
                                                          سنگینی دارد      ...

(ناشناس)


  • یلدا

                                                                                      هیس...

مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :
آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند، از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه
مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز از لپ هام گرفت تا گل بندازه. تا اومدم گریه کنم گفت: هیس، خواستگار آمده.
خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم. گفتم : من از این آقا می ترسم، دو سال از بابام بزرگتره.
گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره
حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت : کجا بودم مادر ؟ آهان
جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود.  بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم راریختند تو باغچه و گفتند :
تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها
گفتم : آخه ....
گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه، همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم
مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه؟ عادت میکنی
بعد هم مامانت بدنیا اومد؛ با خاله هات و دایی خدابیامرزت؛بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد. یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد. نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون.یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟ می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون .
می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ، گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش
مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه. اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد. دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه. گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم
آی می چسبید ، آی می چسبید.
دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ، اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم
یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟ گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم.
مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت: می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم ، پیر.
پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد. آخیش خدا عمرت بده ننه چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس.
به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش. هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و ...
گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی.
گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند
خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون، اینقدر به همه هیس نگید . بزار حرف بزنن . بزار زندگی کنن. آره مادر هیس نگو ، باشه؟

خدا از "هیس "خوشش نمی یاد…
 

(نا شناس)

  • یلدا

                                                  من زن می خوام

من جزو آن دسته از آدم‌هایی هستم که به آن‌ها «عیال» می‌گویند.
البته «مادر» هم هستم.
چند وقت پیش در یک مهمانی آقایی از دوستان رادیدم ، که تازگی از همسرش
طلاق گرفته است . می‌گفت باز می‌خواهد تجدید فراش کند.
با خود اندیشیدم «چه فکر خوبی، راستی کیست که زن نخواهد؟»
راستش را بخواهید «من هم زن می‌خواهم.» چرا؟
جوابش ساده است:
می‌خواهم دوباره درس خواندن را شروع کنم و منبع درآمدی برای خودم و (در
صورت لزوم) خانواده‌ام ایجاد کنم.
زنی می‌خواهم که زحمت‌کش باشد و مرا به دانش‌گاه بفرستد.
و در حالی که من در آرامش درس می‌خوانم، از فرزندانمان مراقبت کند.
به درس و مشق و بهداشت آن‌ها برسد. آن‌ها را همیشه تمیز و سالم نگه دارد.
به زندگی شخصی و اجتماعی آن‌ها برسد.
آن‌ها را به اماکن اجتماعی (پارک، موزه، باغ وحش) ببرد.
اگر بیمار شدند، از آن‌ها مراقبت کند.
نگذارد بیماری آن‌ها مانع تمرکز من شود.
شاغل باشد و درآمد قابل توجهی را به خانه بیاورد.
درآمدش را صرف من و فرزندانمان کند.
برای فرزندانمان از کارش بزند.
البته شاید این کار از درآمدش بکاهد.
اما مشکلی نیست من تاب میاورم.
زنی می‌خواهم که نیازهای فردی مرا ارج نهد.
خانه را مرتب و پاکیزه نگه دارد. به بی‌نظمی‌هایم سامان دهد.
لباس‌هایم را بشوید. اتو کند. تا کند. برایم لباس نو بخرد.
وسایل شخصیم را مرتب کند تا راحت پیدایشان کنم.
آشپز چیره‌ای باشد. خرید کند و غذاهای لذیذ بپزد.
وقتی به مسافرت می‌روم هم‌راهم باشد.
محیط را برای تفریح و استراحتم آماده کند.
از کار و زندگیش شکایت نکند.
شنونده‌ی خوبی باشد. به حرفهایم گوش دهد.
در مشکلات درسی به من کمک کند. تکالیف درسیم را انجام دهد.
وقتی درسم تمام شد و شغل مناسب پیدا کردم، شغلش را رها کند.
در خانه بماند و از بچه‌ها مراقبت کند.
زنی می‌خواهم که به زندگی اجتماعی من برسد.
وقتی به مهمانی دعوت می‌شویم بچه‌ها را نیاورد.
هروقت مهمان دعوت می‌کنم با روی گشاده‌پذیرای آن‌ها باشد.
با سکوت محبّت‌آمیزش بحث‌ها و گفت‌گوهای ما را تایید کند.
بچه‌ها را زودتر بخواباند که مزاحم من و مهمانانم نشوند.
از مهمانانم پذیرایی کند. ظرف‌های خالی را از مقابل ما بردارد.
زنی می‌خواهم که نیازهای جنسی مرا درک کند.
حداکثر لذت جنسی را به من بدهد.
همیشه مطمئن شود که ارضا شده‌ام.
به نیازهای جنسی خود شاخ و برگ ندهد.
بی‌میلی مرا درک کند.
مسوولیت کامل کنترل بارداری را بر عهده بگیرد.
من بچه‌ی اضافی نمی‌خواهم.
به من وفادار بماند. بداند که زندگی پرمشغله‌ی من جایی برای حسادت ندارد.
درک کند که ممکن است بیش از یک هم‌خوابه اختیار کنم. چون همیشه به اجتماع
نیاز دارم.
آزادم بگذارد که اگر دیگری را مناسب‌تر از او دیدم، او را جای‌گزین کنم.
بعد از طلاق مسوولیت بچه‌ها را بپذیرد.
چون می‌خواهم زندگی جدیدی را شروع کنم وقتی برای بچه داری ندارم.
خودتان قضاوت کنید. شما جای من بودید زن نمی‌خواستید؟
زن سینه‌های برجسته نیست
موی مش کرده
ابروی برداشته
لبانِ قرمز نیست
زن لباسِ سفید
... شب با شکوه عروسی
بوی خوشِ قرمه سبزی
هوسِ شب‌های جمعه
قرار‌هایِ تاریکی‌ ، کوچه پشتی‌، تویِ یک ماشین نیست
زن خون ریزی
کمر دردِ ماهانه
پوکی استخوان
یک زنِ پا بماه
حال تهوع
استفراغ
درد‌های زایمان
مادر بچه‌ها نیست
زن عصایِ روز‌های پیری
پرستار ، وقتِ مریضی
رفیقِ پای منقل
مزه بیار عرق دوره‌های دوستانه نیست
زن
وجود دارد
روح دارد
قدرت
جسارت
پا به پای یک مرد ، زور دارد
عشق
اشک
نیاز
محبت
یک دنیا آرزو دارد
زن ... همیشه ... همه جا ... حضور دارد
و اگر تمام اینها یادت رفت
تنها یک چیز را به خاطر داشته باش
که هنوز هیچ مردی پیدا نشده
که بخواهد در ایران
جایِ یک زن باشد



* اثر: جودی برادی*

28 بهمن 1390

 آتوسا صدر

  • یلدا