قلم نوشت من

طنز، دل نوشت، خبر،جملات فلسفی، شعر و ...

قلم نوشت من

طنز، دل نوشت، خبر،جملات فلسفی، شعر و ...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
تبدیل تاریخ
فال حافظ
با تشکر از حضور شما

زنها فریاد میزنن

دوشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۵۸ ق.ظ

تقریبا اواخر پاییز بود و من از صبح فکرم به قرار حضوری که داشتم، مشغول بود

خیلی استرس داشتم چون برام مهم بود این قرار، این استرس و احساساتی بودنم مختص اون روز نبود پرتره ی احساساتی بودنم رو نقاش زندگیم به این شکل به تصویر کشیده و من ممنونش بودم و هستم.

 ساعت قرار رسید و من وارد سالن شدم.

                                                               ***********************

برمیگردم به سالها پیش زمانی که یه زن خانه دار بودم با دو تا بچه توی یکی از شهرستانهای کوچک آذربایجان، فصلهای زندگیم انگاری فقط تو فصل زمستون مونده بود و خیال بهار شدن نداشت! سرمای زندگی حتی به جیبهای احساسم رخنه کرده بود و کرختی ناامیدی رو حس میکردم...

اومدیم تهران و خونه ای رو اجاره کردیم تنهایی و غربت و بی پولی بدجور تحت فشارم قرار داده بود از آشنایان پیشنهاد دادن بهم بهتره مشغول کار بشی هم کمک خرجی هستش و هم از تنهایی درمیایی

غصه هام بیشتر شد! چون بلافاصله بعد دیپلم ازدواج کرده بودم و حسرت ادامه ی تحصیل بدجور توی دلم مونده بود چرا که همه ی اعضای خانواده ام تحصیلات داشتن و من فقط این میون ...

با کمک یکی از آشناها کار پیدا کردم اما همسرم موافق نبود چرا که اعتقاد داشت نمیتونم و سنم نزدیکه چهله! چرا که فقط از من تا اون روز زنی ساکت و آروم دیده بود که مصداق بارز،

 هیس! زنها فریاد نمیکشند ، بود!!

اما من جراتی پیدا کرده بودم که برام خودمم ناشناخته بود و اصرار کردم و شروع کردم

بعد از 20 سال وقفه و تو سن 38 سالگی شروع بکار کردم. توی محیط کار تجربه هایی کسب کردم که برابر با چندین سال زندگیم بود

کم کم شروع کردم به اینکه میخوام ادامه ی تحصیل بدم شوک دیگه ای به زندگی ام وارد کرده بودم، به همراه پسرم و دخترم شروع کردم به درس خوندن و کنکور دادم

تا کاردانی رو بگیرم طوفانهای احساسی زیادی رو رد کردم .

روزی که برا کنکور کارشناسی ثبت نام کردم شبش که از محل کارم برگشتم خونه، نمیدونستم همسرم چه عکس العملی رو نشون خواهد داد اما گویا شکوفه های بهاری در حال گل شدن بودن و من بازشدن گلهای زندگیم رو دیدم ! همسرم قبول نشده بهم تبریک گفت ! دیگه وقتی جایی میخواستیم بریم یا کسی بیاد میگفت: " بزار ببینیم همسر جان امتحان داره یا نه؟ "

دو سال مثل برق گذشت و من 44 سال رو هم رد کرده بودم و کارشناسی روابط عمومی رو تموم کرده بودم.

دوستام که اوایل بهم میخندیدن که نمیتونی بخونی حالا دیگه باورم کرده بودن و تشویقمم میکردن

توی این سالها منم مثل همه ی زنهای سرزمینم که سرکار میرن

نقشهای زیادی تو زندگی بازی  کردم: مادر، همسر، آشپز، پرستار، کارگر خونه، عروس خانواده ی شوهری، دخترکوچیک  خانواده ی خودم، هتلداری چرا که اکثر مهمونا از شهرستان هستن و ...

بعد گرفتن گرفتن کارشناسی در تیر ماه 93 ، کارشناسی ارشد قبول شدم البته به همراه پسرم!

 حالا دیگه من و پسرم هر دو دانشجوی ارشد بودیم و دخترمم دانشجوی حسابداری !

دیگه کسی نبود بهم بگه هیس!

دیگه از لهجه ام خجالت نمیکشیدم ، دیگه از اینکه رانندگی رو تو چهل سالگی یاد گرفته بودم ناراحت نبودم

من فریاد زده بودم!! صدای فریادم تبدیل شده بود به یه چهره ی دیگه از من !  

من درونم با اینکه 20 سال ازم دور شده بود اما تونسته بود پیدام کنه و با هم بودیم. 

" هیس  " هارو رد کرده بودم !!!

                                                          ********************

وارد سالن شدم و از اونجا به اتاقی راهنماییم کردن غیر از من کسای دیگه ای هم منتظر بودن و اولین رابطه ام شکل گرفت!

با لبخند شروع کردم بعنوان بهترین حس و احترام به طرف مقابلم!

 تا اون موقع ندیده بودمشون ، چهره های مختلف ، عکس العمل های مختلف و ادمهایی دوست داشتنی رو تو کلاس دیدم ! بله درست حدس زدین من وارد کلاس دانشگاه شده بودم بعنوان دانشجوی ارتباطات واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد که تا قبل از این توی دنیای مجازی فقط و فقط صدای تایپ کردنشون رو شنیده بودم و صدای استاد و لاغیر!! احساس گنگی داشتم تا قبل از اون و الان سکانس جدید زندگی ام: دوربین، نور، صدا، حرکت... رو به آینده!!!

 

  • یلدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">