قلم نوشت من

طنز، دل نوشت، خبر،جملات فلسفی، شعر و ...

قلم نوشت من

طنز، دل نوشت، خبر،جملات فلسفی، شعر و ...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
تبدیل تاریخ
فال حافظ
با تشکر از حضور شما

۹ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

اولی : دیشب، شب خیلی خوبی برای من بود. تو چه طور؟

دومی : مال من که فاجعه بود. شوهرم وقتی رسید خونه ظرف سه دقیقه شام خورد و بعد از دو دقیقه رفت تو رخت خواب و خوابش برد. به تو چه جوری گذشت ؟

اولی : خیلی شاعرانه و جالب بود. شوهرم وقتی رسید خونه گفت که تا من یه دوش می گیرم تو هم لباساتو عوض کن بریم بیرون شام. شام رو که خوردیم تا خونه پیاده برگشتیم و وقتی رسیدم منزل شوهرم خونه رو با روشن کردن شمع رویایی کرد.

گفت وگوی همسران این دو زن :

شوهر اولی : دیروزت چه طوری گذشت ؟

شوهر دومی : عالی بود. وقتی رسیدم خونه شام روی میز آشپزخونه آماده بود. شام رو خوردم و بعدش رفتم خوابیدم. داستان تو چه جوری بود ؟

شوهر اولی : رسیدم خونه شام نداشتیم، برق رو قطع کرده بودند چون صورت حسابشو پرداخت نکرده بودم بنابراین مجبور شدیم بریم بیرون شام بخوریم. شام هم بیش از اندازه گرون تموم شد و مجبور شدیم تا خونه پیاده برگردیم. وقتی رسیدم خونه یادم افتاد که برق نداریم و مجبور شدم چند تا شمع روشن کنم ...

نتیجه اخلاقی :

این که اصل داستان چیه، مهم نیست . شکل ارائه شما مهمه...

(ناشناس)

  • یلدا

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...
فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند

(ناشناس)

  • یلدا

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و با شناختی که ازش دارم می دونم اهل دروغ نیست .

دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری ، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش.
این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!
خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصداراه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظه های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود.

(ناشناس)

  • یلدا

                                                                            وقتی زری حامله شد
زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دوبار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه می کردند.
بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود و به من  هم  دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود 14 سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالا می آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است!

آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز 27 مرداد 1338 بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.
نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت حسین حرفهایی که درباره من میزنند را تو هم میدانی؟ گفتم همه میدانند. گریه کرد و گفت به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده ام.  چندروز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر 18 ساله اش عباس نعره می زد که می کشمش. من زری را با رفیقش تخم سگش می کشم. باید بگویی که این نامردحرامزاده  که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدر سوخته ای که شکم تو رابالا آورده کیست.  عباس نعره می زد: مادر من خودم را می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم بعد فاسق پدرسوخته اش را بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود وهم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه میخواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود.
زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس 18 ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کردو می خواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند.

با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری را بکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم میخورد که رفیق ندارد.  چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد. برادربزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان - مادر زری- هم توی سر می زد و میگفت دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بسکه زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود. من و چند تا بچه دیگر هم لب  بام ناظر کتک خوردن زری بودیم.  زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت:  ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند تا با او بخوابد. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بودو من نمی بایست گاوم را 55 تومان ارزانتر  بفروشم. من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را 55 تومان کمتر فروختهاست.
نه نه سلطان به رسول گفت : ننه حالا تو به ده برو من و عباس و بقیه بچه ها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام پدر سوخته بی شرفی این شکم صاحب مرده اش را بالا آورده است. معصومه خواهر 17 ساله زری که 4 سال بود شوهر کرده بود و 2  تابچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشسته بود و داشت بچه اش را شیر میداد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحال چند بار به من گفته من فخر رازی راخیلی دوست دارم. مادرش گفت نمی دانم کیست چندبار به من هم گفته. یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند. معصومه گفت: ننه احتمالا این فخر رازی کلید معماست باید روی لرد محله (محله مرغ فروش ها ) مغازه داشته باشد. چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می برد. اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پرزیاد حرف میزد.
کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه آنهانمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند. آن روز ملا نباتی 60 ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید، خوب نیست، خدا راخوش نمی آید. عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد که آبرویمان رفت. ملانباتی به سلطان گفت در خانه را باز کن پای دخترت سوخته باید ببریمش دکتر.

رسول نعره زد که همین مانده بود که این عفریته را به دکتر ببریم. حتما با چند تاشعر دکتر را هم از راه بدر می کند. رسول بلند شد و گفت ننه من دارم به ده میروم. این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس در ده با من معامله نکند.  من هر سال در تعزیه عاشورا نقش داشتم ، امسال به خاطر این بی ابرویی نقش را از من گرفتند.
گاوی را که چند روز قبل 455 تومان می خواستم معامله کنم امروز از من 400 تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر می روم. شماخود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می آیم خون راه میاندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش عباس و گفت: تو مواظب باش این عفریته را به دکتر نبرند که دیگر در همه شهر بی آبرو می شویم. در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت. ملاضمن آنکه به زری آب قند می داد گفت خدا را خوش نمی آید. اینقدر این دختره رااذیت نکنید. رسول گفت: شما همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم اورا بکشیم. به شما چه؟ ملا گفت: آهای رسول بی حیا،  تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم، تو بالای حرف من حرف می زنی؟  شما نادان ها که می خواهید برویددنبال فخر رازی توی مرغ فروشی لرد محله  بگردید، فخر رازی یک شاعری است که چندصد سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته، تازه این شعرها را هم من یادش دادم.عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و می خواست برود و شکم فخر رازی را بدرد هاج و واج شده بود. عباس گفت : ملا ، تو قسم بخور که فخر رازی شاعر بوده و چند صدسال است که مرده. ملا  گفت:  بخدا، به پیر به پیغمبر، به قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است. عباس گفت :  دروغ می گویی.ملا گفت:  چرا دروغ بگویم؟ عباس گفت : برای اینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟ به خدا قسم خوردی!!!!! ملا گفت:  سه بار به دست بریده ابوالفضل عباس قسم که فخر رازی که تو می خواهی بروی شکمش را پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده. حالا هم شما دوتا برادر بلند شوید از خانه بروید، تا  زنها موضوع خواهرت را معلوم کنند. رسول گفت به ده می روم ولی اگر بفهمم که این عفریته را دکتر برده اید او را می کشم خودم را هم می کشم.
عباس دوباره داغ کرد و گفت می دانید چرا این اسم رفیقش را نمی گوید؟ چون به نظر من این کار کار یک نفر نیست، کار چند نفر است. رسول به عباس گفت تو دیگرخفه شو. عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد. بزن بزن. عباس به رسول می گفت تو اصلا داماد شده ای و توی ده زندگی می کنی به شهر نیا و فضولی نکن. من هر روز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم را زیر بیندازم. همه جوانهای محل مرا که می بینند، نگاهشان را بر می گردانند. دیروز اصغر رضا شومال به من گفت عباس کلاهت را بالاتر بگذار. همین امروز صبح آ محمد دکاندار گفت مادیگر به شما نسیه نمی دهیم. تو حالا از ده آمده ای به من حرف ناجور می زنی. تواصلا به فکر شکم صاحب مرده این عفریته نیستی. از این ناراحتی که گاوت را 55 تومان کمتر خریده اند. دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی می گرفتاز وسط حیاط بلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت همین جا جلوی روی همه تانخفه اش می کنم. ملا گفت بچه ها بروید کمک بیاورید. همه جیغ و فریاد کردیم که کمک کمک! حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خورده پا سوخته را از توی حوض بیرون کشید.
عباس و رسول هر دو گریه افتادند که دیدی بالکل آبرویمان رفت. ملا گفت من که گفتم داد و فریاد نکنید تا زنها قضیه را حل کنند. حسین آقای همسایه دست رسول را گرفت و گفت آقا رسول شما بیا برو به سرخانه و زندگیت ما همسایه ها مواظب عباس هستیم. رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار زار گریه میکرد ومیگفت آبرویمان رفت.زنهای همسایه زری را با وساطت همسایه ها و ملا به دکتر بردند. بعد از معاینات معلوم شد در شکم زری یک کیست بزرگ متورم شده و طفلک به خاطر یه بیماری معمولی ماهها بود که شکنجه و کتک میخورد. زری با وساطت ملا دوباره به مدرسه رفت.
سالها بعد دیپلمش رو گرفت و در دانشگاه پهلوی شیراز پزشکی قبول شد و سالها بعدبا استاد آمریکایی دانشگاه پهلوی شیراز ازدواج کرد و به آمریکا رفت.زری امروز در بوستون ماساچوست یکی از محققین بیماری های داخلی و خونی شده وهمه خواهر و برادرهایش رو هم به امریکا برد.
عباس ، برادر بزرگ زری را بعد از سالها توی نیویورک دیدم. عباس یه رستوران بزرگ ایرانی داره و وقتی از خاطرات زری و اتفاقات اون دوران حرف میزدیم حرفهای عجیبی میزد. میگفت الان نوه هاش که دیگه ایرانی- آمریکایی هستن، هر چندوقت یک بار با پسرهای زیادی توی امریکا زندگی میکنند بدون اینکه ازدواج کرده باشن و حتی نوه هاش با دوست پسرهاشون میان به دیدن بابابزرگ (عباس) و جلوی بابابزرگشون هم لب و لوچه همدیگه رو میبوسن و وقتی عباس  یاد اون روزها میافتادکلی خودش رو سرزنش میکنه و شرمنده میشه و همه ثروت و دارایی های الانش رو،  مدیون همون زری میدونه که چقدر کتکش زده......

*محمد حسین پاپلی- استاد ایرانی دانشگاه سوربن پاریس*

  • یلدا

                                                                                      هیس...

مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :
آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند، از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه
مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز از لپ هام گرفت تا گل بندازه. تا اومدم گریه کنم گفت: هیس، خواستگار آمده.
خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم. گفتم : من از این آقا می ترسم، دو سال از بابام بزرگتره.
گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره
حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت : کجا بودم مادر ؟ آهان
جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود.  بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم راریختند تو باغچه و گفتند :
تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها
گفتم : آخه ....
گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه، همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم
مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه؟ عادت میکنی
بعد هم مامانت بدنیا اومد؛ با خاله هات و دایی خدابیامرزت؛بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد. یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد. نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون.یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟ می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون .
می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ، گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش
مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه. اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد. دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه. گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم
آی می چسبید ، آی می چسبید.
دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ، اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم
یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟ گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم.
مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت: می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم ، پیر.
پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد. آخیش خدا عمرت بده ننه چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس.
به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش. هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و ...
گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی.
گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند
خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون، اینقدر به همه هیس نگید . بزار حرف بزنن . بزار زندگی کنن. آره مادر هیس نگو ، باشه؟

خدا از "هیس "خوشش نمی یاد…
 

(نا شناس)

  • یلدا

                                                  من زن می خوام

من جزو آن دسته از آدم‌هایی هستم که به آن‌ها «عیال» می‌گویند.
البته «مادر» هم هستم.
چند وقت پیش در یک مهمانی آقایی از دوستان رادیدم ، که تازگی از همسرش
طلاق گرفته است . می‌گفت باز می‌خواهد تجدید فراش کند.
با خود اندیشیدم «چه فکر خوبی، راستی کیست که زن نخواهد؟»
راستش را بخواهید «من هم زن می‌خواهم.» چرا؟
جوابش ساده است:
می‌خواهم دوباره درس خواندن را شروع کنم و منبع درآمدی برای خودم و (در
صورت لزوم) خانواده‌ام ایجاد کنم.
زنی می‌خواهم که زحمت‌کش باشد و مرا به دانش‌گاه بفرستد.
و در حالی که من در آرامش درس می‌خوانم، از فرزندانمان مراقبت کند.
به درس و مشق و بهداشت آن‌ها برسد. آن‌ها را همیشه تمیز و سالم نگه دارد.
به زندگی شخصی و اجتماعی آن‌ها برسد.
آن‌ها را به اماکن اجتماعی (پارک، موزه، باغ وحش) ببرد.
اگر بیمار شدند، از آن‌ها مراقبت کند.
نگذارد بیماری آن‌ها مانع تمرکز من شود.
شاغل باشد و درآمد قابل توجهی را به خانه بیاورد.
درآمدش را صرف من و فرزندانمان کند.
برای فرزندانمان از کارش بزند.
البته شاید این کار از درآمدش بکاهد.
اما مشکلی نیست من تاب میاورم.
زنی می‌خواهم که نیازهای فردی مرا ارج نهد.
خانه را مرتب و پاکیزه نگه دارد. به بی‌نظمی‌هایم سامان دهد.
لباس‌هایم را بشوید. اتو کند. تا کند. برایم لباس نو بخرد.
وسایل شخصیم را مرتب کند تا راحت پیدایشان کنم.
آشپز چیره‌ای باشد. خرید کند و غذاهای لذیذ بپزد.
وقتی به مسافرت می‌روم هم‌راهم باشد.
محیط را برای تفریح و استراحتم آماده کند.
از کار و زندگیش شکایت نکند.
شنونده‌ی خوبی باشد. به حرفهایم گوش دهد.
در مشکلات درسی به من کمک کند. تکالیف درسیم را انجام دهد.
وقتی درسم تمام شد و شغل مناسب پیدا کردم، شغلش را رها کند.
در خانه بماند و از بچه‌ها مراقبت کند.
زنی می‌خواهم که به زندگی اجتماعی من برسد.
وقتی به مهمانی دعوت می‌شویم بچه‌ها را نیاورد.
هروقت مهمان دعوت می‌کنم با روی گشاده‌پذیرای آن‌ها باشد.
با سکوت محبّت‌آمیزش بحث‌ها و گفت‌گوهای ما را تایید کند.
بچه‌ها را زودتر بخواباند که مزاحم من و مهمانانم نشوند.
از مهمانانم پذیرایی کند. ظرف‌های خالی را از مقابل ما بردارد.
زنی می‌خواهم که نیازهای جنسی مرا درک کند.
حداکثر لذت جنسی را به من بدهد.
همیشه مطمئن شود که ارضا شده‌ام.
به نیازهای جنسی خود شاخ و برگ ندهد.
بی‌میلی مرا درک کند.
مسوولیت کامل کنترل بارداری را بر عهده بگیرد.
من بچه‌ی اضافی نمی‌خواهم.
به من وفادار بماند. بداند که زندگی پرمشغله‌ی من جایی برای حسادت ندارد.
درک کند که ممکن است بیش از یک هم‌خوابه اختیار کنم. چون همیشه به اجتماع
نیاز دارم.
آزادم بگذارد که اگر دیگری را مناسب‌تر از او دیدم، او را جای‌گزین کنم.
بعد از طلاق مسوولیت بچه‌ها را بپذیرد.
چون می‌خواهم زندگی جدیدی را شروع کنم وقتی برای بچه داری ندارم.
خودتان قضاوت کنید. شما جای من بودید زن نمی‌خواستید؟
زن سینه‌های برجسته نیست
موی مش کرده
ابروی برداشته
لبانِ قرمز نیست
زن لباسِ سفید
... شب با شکوه عروسی
بوی خوشِ قرمه سبزی
هوسِ شب‌های جمعه
قرار‌هایِ تاریکی‌ ، کوچه پشتی‌، تویِ یک ماشین نیست
زن خون ریزی
کمر دردِ ماهانه
پوکی استخوان
یک زنِ پا بماه
حال تهوع
استفراغ
درد‌های زایمان
مادر بچه‌ها نیست
زن عصایِ روز‌های پیری
پرستار ، وقتِ مریضی
رفیقِ پای منقل
مزه بیار عرق دوره‌های دوستانه نیست
زن
وجود دارد
روح دارد
قدرت
جسارت
پا به پای یک مرد ، زور دارد
عشق
اشک
نیاز
محبت
یک دنیا آرزو دارد
زن ... همیشه ... همه جا ... حضور دارد
و اگر تمام اینها یادت رفت
تنها یک چیز را به خاطر داشته باش
که هنوز هیچ مردی پیدا نشده
که بخواهد در ایران
جایِ یک زن باشد



* اثر: جودی برادی*

28 بهمن 1390

 آتوسا صدر

  • یلدا


مصاحبه با مونالیزا


سلام خانم مونالیزا برای من افتخار بزرگی که تونستم به موزه بیام و شما رو ملاقات کنم لازم می دونم قبل از شروع، از اینکه مصاحبه رو پذیرفتید تشکر کنم . تا جایی هم که اطلاع دارم خیلی کم به درخواست های مصاحبه جواب مثبت می دین.
•    بله خواهش می کنم ، راستش من زیر بار هر مصاحبه ای نمی رم . می دونید خبرنگارا، آدمو زیر سوال می برن و دردسر میسازن ! بعد خودشون چیزی رو که دوست دارن چاپ می کنن.


بله حق با شماست . قبل از انجام مصاحبه فرمودین که قبول کردن این مصاحبه فقط بخاطر ایرانی بودن من هستش علتش رو توضیح میدین؟
•    وقتی شنیدم امروز یه ایرانی به پربازدیدترین موزه جهان اومده و میخواد منو ببینه .نمی تونم انکار کنم که خودم هم خوشحال شدم.چون نام ایران برای من همیشه نشانه اقتدار، جامعه پذیری و فرهنگ بوده.این نیاز رو درمن بوجود آوردی که با کسی حرف بزنم که منو بفهمه و دارای درک بالایی از نظر فرهنگ باشه .


ممنون از حسن نظر شما راجع به کشور عزیزم ایران، می فرمودین!
•    وقتایی که دلم میگیره به بخش ایران می رم و لازمه بگم  ما دوستای خوبی برای هم هستیم لوح حمورابی منو خیلی آروم میکنه وقتی می بینم با اولین و بزرگترین قانون مدون جهان، دوست هستم افتخار بزرگی برای من هستش مخصوصا که قوانین موجود درآن که شامل روابط افراد با یکدیگر، با تکیه بر عوامل مهم اقتصادی، قوانین خانوادگی، تجاری، کیفری و  مخصوصا" حقوق زنان است، از این دوستی بر خودم می بالم. 


دیدگاه شما نسبت به زنان  در ایران چیه؟
•    من وقایع ایران رو دنبال می کنم . زنان ایرانی در حال ربودن گوی تحصیل علم و دانش هستند و احراز کسب رتبه در بخشهای مختلف اجتماعی، هنری و این در قیاس با جوامع عربی  قابل تحسینه .البته باید این نکته رو یادآور بشم که چرا اعراب رو مثال زدم در حالی که نژاد شما کلا" از اعراب جداست ولی با توجه به اینکه در منطقه خاورمیانه هستین ونزدیکی با کشورهای عربی و بخصوص دین شما که اسلام هستش باعث شده که متاسفانه در دنیا همراه  با کشورهای عربی ازتون یاد بشه و این وظیفه نسل امروزی، نویسندگان، سیاسیون و ورزشکاران و صاحبان قلم و حتی جامعه روحانیت شماست که ایرانی را به جهانیان بشناسونه. جا داره از  دیدی که مردان ایرانی نسبت به زنان جامعه خودشون دارن و دستشون رو باز گذاشتن برای انجام فعالیتها که قابل ستایش هستش . من ، به عنوان یک زن، از طرف زنان جهان از جامعه مردان ایرانی که به این امر مهم دید باز و نگرش مثبتی دارن تشکر می کنم. اقدام جالب خانم آمنه بهرامی در قبال قانونیت دادن به قصاص اسید پاشی در ایران یکی از نکات قابل ذکره و این ایثار نام ایشان را در دنیا ماندگار کرد. که دو چشم بخشیده شوند تا میلیون ها چشم باز شوند چون نظیراتفاق برای من هم افتاده بود. در سال ۱۹۵۶ شخصی اقدام به پاشیدن اسید به من  نمود که مرمت آن سال‌ها به طول انجامید.



بعد از اون واقعه خبر ی رو شنیدم که  خانمی روسی به طرف شما فنجانی را پرت کرد .در مورد علت انجام این کار می شه توضیح دهید؟
•    این زن یک فنجان از کیف خود درآورد و از بالای سر مردم به سمت من پرتاب کرد.
یکی از مدیران موزه گفت: این زن روسی از مشکل روانی رنج می‌برده  و با این عمل قصدداشته توجه خودشو به سوی دیگران جلب کنه
این زن روسی در روز واقعه در مقابل نگهبانان موزه هیچ مقاومتی نشان نداده  و خودش رو  را تسلیم کرده است.


شما در کتاب سرزمین لوور به عنوان زن برتر این موزه شناخته شده اید. ضمن تبریک این موضوع، اگر سخنی در این رابطه دارید خوشحال میشم بشنوم.
•    بله درکتاب سرزمین لوورکه به  انتخاب مرد و زن برتر این موزه در میان آثار هنری پرداخته،  عنوان زن برتر لوور به من و عنوان مرد برتر به فتحعلی شاه قاجار بعنوان خوش‌تیپ‌ترین چهره با ریش‌های بلند و کتی طلایی اهداء شده،  می بینید یه پیوند دیگه من با ایرانیان !


چه رازی در این لبخند شماست که همه را جذب خودش کرده؟
•    ببینید، مطلبی که کشف کردن اینه: به گزارش بی.بی.سی، استاد دانشگاه هاروارد اعلام کرده: در تابلوی معروف داوینچی، لبخند تنها هنگامی برچهره من  ظاهر می شود که بیننده، به بخش های دیگر صورتم و به جز لب هام نگاه می کنه.


ولی می شه بگین استنباط شما از این مطلب چیه یعنی خودتون چی میگین ؟؟
•    آفرین! با این سوالت معلوم شد که قبول کردن مصاحبه با تو بیخود نبوده، منم می گم چرا کسی این سوال رو از خود من  نمی پرسه؟ به نظر میاد بعضی مواقع لبخند می زنم درسته، اما باید دید معنی این لبخند چیه؟ آیا من فرد خوشبختی هستم و دارم لبخند می زنم؟ آیا درونم منو به لبخند وادار می کنه؟ و بعضیا فکر می کنن فقط بخاطر زن بودنم و به خاطر زیبا جلوه دادنم به اثر، لبخند می زنم! 


می شه بیشتر توضیح بدین؟
•    لبخند من مفهوم کلیدی اثر است و نمادگرایی موجود در آن از لحاظ تاریخ هنر مهم به حساب می آید اگر به لبخند من  دقت کرده باشید به گونه ای دیده می شود که مشخص نیست آیا واقعا" لبخندی در کار است یا نه؟ آیا لبخند من فقط حرکت بی معنا در لب های من است؟ مسلما" نه! و من لازم می دونم بعد از این همه سال مهر سکوت رو بردارم و به این سوال جواب دهم .


بفرمایید
•    دوست عزیز! مگر جز این است که شاعر نامدار کشور شما سعدی فرموده:
بنی آدم اعضای یکدیگرند    که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی بدر آورد روزگار    دگر عضوها را نماند قرار

حالا شما چگونه از من انتظار دارید ساکت باشم وقتی می بینم دروغ سراسر جهان را فرا گرفته ! در واقع خنده  ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است/ کارم از گریه گذشته، بدان می خندم. به همین دلیل ، افراد منو متفاوت می بینند.


یعنی وجود دروغ در جامعه و اثراتش  رو خیلی جدی میبینین؟
•    بله عزیزم. دروغ نیروی خود را از راستی می‌گیرد، یعنی چون اکثر افراد جامعه راست می‌گویند، دروغ دروغگو باور می‌شود و الاّ اگر همه دروغ می‌گفتند هیچ کس دروغ دیگری را باور نمی‌کرد  و این یه امتیاز برای کشور شماست و نشان دهنده اینه که کشور شما بر پایه ای استوار شده که دروغ در آن جایگاهی نداره. در واقع  همان طور  که در دین شما از دروغ به عنوان یه عمل نکوهیده و گناه یاد شده  همچنین انجام ندادن  این عمل به عنوان فرهنگ و باور هم جایگاه خودشو تثبیت کرده و حیفه با زیر پا گذاشتن این عقیده  بهم بخوره. داستانی از کوروش رو برات میگم تا موضوع کاملا" روشن بشه.


بله! منم خیلی مشتاقم تا بشنوم.
•    روزی بزرگان ایرانی و موبدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین نیایش کند و ایشان اینگونه فرمودند :خداوندا ، سرزمینم ومردمم را از دروغ  و دروغگویی به دور بدار...!پس از اتمام نیایش عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه نیایش نمودید؟! فرمودند : چه باید می گفتم؟
یکی گفت : برای خشکسالی نیایش مینمودید !
کوروش بزرگ فرمودند: برای جلو گیری از خشکسالی انبارهای آذوقه وغلات می سازیم...
دیگری گفت : برای جلوگیری از هجوم بیگانگان نیایش می کردید !
پاسخ شنید : قوای نظامی را قوی میسازیم واز مرزها دفاع می کنیم...
و همینگونه پرسیدند و به همین ترتیب پاسخ شنیدند...
تا این که یکی پرسید : منظور شما از این گونه نیایش چه بود؟! کوروش تبسمی نمود واین گونه پاسخ داد :
من برای هر پرسش شما ، پاسخی قانع کننده آوردم ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد من چگونه از آن باخبر گردم واقدام نمایم؟!
 پس با این اوصاف و با دید بزرگان شما، حیف نیس تو جامعه تون دروغ شکل بگیره . این روزا هر کجا سر میزنی از کوچک و بزرگ ، مرد و زن و خلاصه همه اقشار جامعه  به نوعی از پیامدهای این معضل ناراضی اند و بهتره به این نکته دقت کنیم که شاید همه ی این آدما از دروغگویی بیزار باشند ولی وقتی در جایگاهی خاص و دشوار قرار می گیرند دروغ، اولین انتخاب آنهاست. دوست عزیز ! فکر نکن این موضوع فقط مختص ایرانه نه! همه جای دنیا این مشکل به عناوین مختلف از سوی دولتمردان و مردم عادی صورت می گیره . در اثر ماندگار آقای فرهادی در فیلم جدایی نادر از سیمین، گرچه به طرز تحسین برانگیزی به وجود اختلاف طبقاتی و دیدگاه مذهبی و اخلاقی ایران پرداخته ولی مهمترین موضوع آن پرداختن به مسئله دروغ بود و به همین دلیل جوایز زیادی را کسب می کنه. چون دروغ، معضل بزرگ جهان امروزه و در این فیلم همه این موضوع رو به خوبی درک می کنن. دوست من ! بیاییم از کسانی شویم که به راست گویی روی آورند ودروغ را از سرزمینشان دور ساختند که هر عمل زشتی صورت گیرد ، اولین دلیل آن دروغ است.


از شما بسیار ممنونم، توضیح کامل و گویایی دادید. اگر نکته ی دیگری در ذهن دارید لطفا"  بفرمائید.
•    منم از شما  ممنونم. دوست دارم اگه یه بار دیگه مصاحبه ای انجام دادم روزی باشه که  لبخند من، نشانه ی خوشبختی من  و خوشبختی همه عزیزان باشد و این بار دیگه رازی در میان  نباشد.

(یلدا)
                                                                     

  • یلدا
توی ترافیک میرداماد گیر افتاده بود. . .

صبح با مدیر شرکت حرفش شده بود، نمی تونست درک کنه چرا با هاش اینگونه رفتار میشه اون موقع ها که هنوز دانشگاه قبول نشده بود، مدیر شرکت همش از خاطرات دانشگاه براش می گفت و اینکه باید سعی و تلاش کنه تا خودشو به بهترین نحو توی شرکت نشون بده. همکارای رده بالاتر همیشه از اینکه اون مدرک دیپلم داشت بهش خرده می گرفتن و خودشون رو یه سر و گردن بالاتر می دونستن. یادش آورد روزی رو که تصمیم گرفت ادامه تحصیل بده، آخه ادم کاری و مسئولیت پذیری بود و چیزی از بقیه کم نداشت اما خوب چرخ روزگار  توی زندگیش براش یه جور دیگه چرخیده بود ، ناشکر نبود و با تمام وجودش بخاطر تجربیاتی که طی این سالها کسب کرده بود  خدا رو شاکر بود. وقتی خبر قبولیش رو همکاراش شنیدند بعضیا سرزنشش کردن و گفتن ای بابا! حوصله داری ؟ که چی بشه؟ مگه چقدر حقوقت فرق می کنه؟ ولی بحث این حرفها نبود یه عقده همیشه باهاش بود بخاطر این کمبود ! چرا که همه اعضای خونواده اش تحصیلات عالی داشتند و فقط اون بود که نتونسته بود ادامه تحصیل بده. پس حالا وقتش بود ، هر چند دیر اما اون ایمان داشت که می تونه و تونسته بود.
 این مرخصی ساعتی که گرفته بود بخاطر پیامکی بود که صبح به دستش رسیده بود و ازش خواسته بودند هر چه زودتر به دانشگاه بره . دانشگاه بالا شهر بود با همه امکاناتی که مختص بالاشهری هاس! هر گونه تصمیم گیری یا موضوعی بود به آدرس ایمیل شون فرستاده  می شد یا  از طریق پیامک اطلاع رسانی می گردید تا از بی نظمی های احتمالی جلوگیری بشه! الحق که دانشگاه کادری فعال و کاری داشت سایت شرکت همیشه آپدیت بود و با گفتگوی آنلاینی که داشت می شد با هر یک از عوامل در ارتباط بود و مشکل رو مطرح کرد و با کد رهگیری که می دادند  برای پیگیری های بعدی اقدام می کردند تا به نتیجه برسند. به تک تک استادا که  می اندیشید حس خوبی بهش دست می داد و خوشحال از اینکه تو این واحد قبول شده . روزی رو به یاد آورد که به دفتر اساتید رفته بود، خدای من! چی جای دنجی ! گلدان بزرگ سفالی با گلهای رنگی، تابلوی زیبا و ساده که اثر هنرمندی یکی از دانشجوای همون واحد بود و تو جشن سالگرد تاسیس دانشگاه که با همکاری موسسین دانشگاه و اساتید و دانشجویان هر ساله انجام می شد، خودنمایی می کرد. عکسهای جالبی که دانشجویان عکاسی اهدا کرده بودند دیوار شرقی رو زیباتر کرده بود، درست روبروش یه پارتیشن گذاشته بودند که یه اتاقک کوچک مانندی ایجاد کرده بود .
داخل این اتاقک چهار میز و صندلی نقلی با یه گلدون کوچک از گلهای مریم دیده میشد  تا اگه استادی خواست چیزی میل کنه راحت باشه و همچنین مزاحمت برای دیگران هم ایجاد نشه. علاوه بر اینها یک دست مبل راحتی داخل اتاق چیده بودند.  تو قسمت ورودی اتاق که عرض دیوار نسبت به دیوارهای مجاور کم بود یه کمد دیواری دیده میشد ، عین اونهایی که توی فیلمهای خارجی دیده بود . هر کمد کوچک، برای  یه استاد بود که اسمشو به لاتین و فارسی با خط نستعلیق نوشته بودند. برای نوشتن اسامی از انواع رنگها مثل گلهای توی گلدون سفالی استفاده کرده بودند که تنوع در رنگها باعث ایجاد هارمونی زیبا و جالبی شده بود و گویی اتاق زنده بود و نفس می کشید .

یادآوری اون اتاق ناخواسته لبخندی رو بر لباش آورد که یهو متوجه صدایی شد که میگه: گمونم خیلی بیکاری و موندن تو ترافیک باعث شده بهت خوش بگذره . وقتی روشو برگردوند مردی با چشمای کوچکی که بهش زل زده بودند، رو دید .گویا مرد منتظر یه بحث بود تا معطل شدن توی ترافیک رو به چالش بکشه. فقط نگاهش کرد و صلاح دید چیزی نگه اما همین جمله ،  باب صحبت دیگه مسافرا  و راننده شد و مبحث زیبای ترافیک! به مسائل گرونی و بنزین و یارانه و خاور میانه و مسئله روز ایران ، یعنی تحریم کشیده شد و متوجه شد چه کارشناسای سیاسی اجتماعی رو میشه کشف کرد توی تاکسی و به خودش گفت :چه می کنه این ترافیک !!! بحث جای حساس خودش رسیده بود یکی عقیده داشت این تحریم باعث رشد در کشور می شه و ما کم نمیاریم! آنقدر قطعنامه بدهند تا قطعنامه دانشان بترکد!! روشنفکران، به اندازه ی بزغاله هم نمی فهمند! با بی ادبی ما را تهدید به تحریم می کنند . شما کیه چی باشید یا چیه کی باشید!! ایران آزاد ترین کشور دنیاست…

 دیگری نظری صدرصد مخالف داشت و گفت: عزیز من چرا خودمونو گول می زنیم شعار تا کی؟! به چیزایی که میگی یقین داری؟ کار کارشناسی انجام دادی و به این نتایج رسیدی؟ شاید بشه بعضی چیزا رو فقط با حرف پیش برد ولی شامل موارد مهم دیگه هم میشه؟ و بعدشم.... مرد عصبانی حرفشو قطع کرد و گفت شما ضد انقلابا هستین که نمیزارین کارا درست پیش بره! داشت جریان یه دعوا شکل می گرفت ! بحث بالا گرفت. از یک طرف صدای مسافرها بود که شنیده می شد و از طرف دیگه صدای پخش ماشین که داشت فریاد میزد:

 به زیر سقف این خونه

منم مثل تو مهمونم

منم مثل تو میدونم

توی این خونه نمی مونم

 چتر سیاه رنگی رو دید که داره به طرفش میاد و اگه جا خالی نده کله مبارکش داغونه! سعی کرد در ماشینو رو باز کنه و بپره پایین . خدایا چرا در وا نمیشه؟ باید خودشو خلاص می کرد از جنجالی که هیچ نقشی توش نداشت. یه ضربه محکم دیگه به در و . . .
سرش بخاطر چیزی که بهش خورد خیلی درد گرفت . روی زمین افتاد. صدای خانمی رو شنید: چی شد؟ صدا خیلی نزدیک بود. چت شده؟سرت رو بیار ببینم، چیزیت نشد که؟ خیلی بد جور خوردی به پاتختی کنار تخت! خواب می دیدی؟
چشاشو باز کرد خانمش رودید که بالا سرش وایستاده ! با همه دردی که می کشید یهو با صدای بلند خندید! خانمش گفت: خوبه به خدا ! دیونه هم که شدی! تا خواست سرشو برگردونه درد امونش نداد .دستش رو که برد سرش دید بله! سرش بدجور ورم کرده بود ، نگاهش به ساعت کنار تخت افتاد خیلی دیرش شده بود و باید عجله می کرد. گفت : نمیتونه برای صبحونه بمونه و زود راهی شد. با هر جون کندنی بود خودشو رسوند.
 وقتی شرکت  رسید، 1 دقیقه از 8 گذشته بود و به خاطر این یه دقیقه کسر کار خورد. زود خودشو پشت میزش رسوند از خوش شانسی، مدیر اداری همون موقع سر رسید و گفت : به به! چه عجب! اومدی؟ این دانشگاه رفتنت شده مصیبت برای همه! {حالا چه ربطی به الان داشت خدا می داند!} بعداز ظهرها خیلی می بینیمت که صبحها هم دیر می کنی؟ گفت :ببخشین ،بله متاسفانه یه دقیقه دیرتر رسیدم. شنید که: همین دیگه! این کم کاری ها و استفاده نابجا از وقته که سرنوشت انسانها رو عوض می کنه . اون یه دقیقه تاخیر باعث 30 دقیقه سخنرانی با آب و تاب آقای مدیر اداری در مورد استفاده صحیح از وقت و ثانیه ها شد!! بعد اینکه کلی مطلب یاد گرفت از فرمایشات ایشون ! با اجازه از اینکه باید به کاراش برسه، شروع کرد به انجام کارهای روزانه ! تا ظهر کارهاشو ردیف کرد و رفت پیش مدیر واحد خودشون و نیم ساعت هم پشت اتاق مدیر بابت تلفنی که بهش شده بود معطل شد بعد از کلی خواهش و یادآوری دوباره که مرخصی خواسته شده بابت چیه؟ امضا مدیر که با ارزشتر از امضای یه چک سفید براش بود رو گرفت و برد قسمت اداری  و برگ مرخصی رو تحویل داد و اینبار دیگه پله ها رو دو تا دوتا رفت پایین و چون دیرش شده بود بالطبع نمی تونست منتظر اتوبوس همگانی بشه و ناخواسته سوار تاکسی شد و حرکتی دیگر برای آلودگی شهر تهران بزرگ از طرف اون انجام گرفت ولی خوب نمیشد کاریش کرد چون نظر استاد محترم مهم بود و اگه از ساعت تعیین شده استاد دیر می کرد علاوه بر غیبت باعث بهم ریختن اعصاب ایشون میشد. که بهم ریختن اعصاب ایشون همانا و زدن زیر حرفهایی که قبلا گفته شده بود همان! و تازه باید جواب بچه ها رو هم میداد که چرا باعث شدی جو کلاس بهم بریزه؟ در حالی که بچه ها ناخواسته دیر می کردند و چه بسا گرفتارتر از اون هم بودند و به هیچ وجه قصد توهین به ایشون رو نداشتند ولی متاسفانه ایشون خیلی زود ناراحت می شدند وبه زبون میاوردند که بچه ها دارن از اخلاق خوب ایشون و با توجه به اینکه یک ساعت هم فرجه داده شده ، سوء استفاده می کنن. خوشحال بود که میتونه به موقع به کلاس برسه نزدیکی های دانشگاه تلفنش زنگ خورد ، نماینده کلاس بود که اطلاع داد کلاس کنسل شده !

به به! کیف می کرد از نظمی که تو این واحد دیده می شد!  رسید دانشگاه و دید بعضی از بچه ها که رسیدند به دوستای دیگه شون اطلاع رسانی می کنن تا همه در جریان باشند چون نماینده کلاس نمیتونه همزمان به همه زنگ بزنه و بگه. بالاخره ایشون هم درگیر کارهای خودش بود و گناه نکرده که قبول کرده بود نماینده باشه و الحق که با تموم جون و دل پیگیر کارهای بچه ها بود. تصمیم گرفت بره بوفه ، خیلی گشنه اش بود صبحونه که نخورده بود هیچ، وقت نکرده بود ناهارش رو هم بخوره. توی راهرو که رسید دید تعدادی از بچه ها جمع شدن  نزدیکتر که رفت دید دارن در مورد استادها صحبت می کنن. یکی از دانشجوها که خیلی شیطون بود گفت: از این به بعد هممون همشهری استاد هستیم! گفتند یعنی چی؟ گفت خبر ندارین مگه؟ استاد گفته هر کارمثبت و مهمی توی کشور انجام گرفته به نوعی به همشهری بودن اوشون مربوطه که باعث پیروزی  توی جنگ و مسائل دیگه کشور بوده و هست. یکی دیگه گفت : باز تو حرف زدی؟ بی انصاف نباش روش ایشون برای یاد گیری روش تنظیم خبر و توجه دقیق به تیتر، لید، رو تیتر، سو تیتر، درج درست لغت ها که عملا به تک تک مون یاد داده و بعدش با حوصله نکات کلیدی رو یادآوری نمودند ، خیلی عالی بود.
دیگری گفت: اما خدایی جای استاد روش تحقیق این ترم خیلی خالیه همونطور که مثل معنی اسمش < دوست من> واقعا با تک تک مون دوست بود و درس های از زندگی رو بهمون یاد داد و نه با جزوه زیادگفتن و اذیت کردن و نمره الکی به کسی دادن. همین جملش که  می گفت توی زندگی، فهمیدن یعنی بخشیدن خیلی خاص بود و من سعی کردم تو زندگیم اجراش کنم.
همون پسر بازیگوش کلاس گفت:  من فکر کنم بعضی استادا تو این دانشگاه فامیلی هاشون رو تغییر دادن . همه گفتن چطور؟ آخه یکی شون عین فامیلش اخلاق نیک داشتن رو برای بچه ها می خواد و دلش راضی نمیشه بداخلاقی و بی احترامی به کسی رو انجام بده. خدا خیرش بده بعد از تموم کردن دانشگاه منم فامیلیمو عوض می کنم. گفتند حالا چرا بعد از دانشگاه؟ جواب داد: ای بابا! فردا من رفتم خارج، نگین چرا رفت؟ همین کارا رو می کنین که فرار مغزها انجام میشه! پسر جان من فعلا همشهری استادم! صدای خنده بچه ها بود که شنیده میشد. ازش پرسیدند آقای مغز! اگه فرمایش دیگه ای دارین بگین. و یکی از بچه ها جامدادی رو بعنوان میکروفن جلوش گرفت و گفت: لطفا بفرمایید. دانشجو توضیح داد: فکر کردین منم مثل خودتون زیر خط فقرم؟ تا حالا میکروفن ندیدم ؟حالا روشن هست یا نه؟ 1- 2- 3 امتحان میشود!
صحبت که به اینجا رسید . یکی از خانوم ها گفت : راستی، مصاحبه رو چیکار کردین؟ تصمیم گرفتین با کی مصاحبه کنین؟ بچه ها هر کدوم به اختصار تصمیمی رو که گرفته بودن توضیح دادن و گفتند خودتون چی؟ چیکار کردین؟ گفت: تا جایی که می دونین من قراره با رئیس دانشگاه مصاحبه ای داشته باشم که فکر می کردم به نفع هممون بشه و با توضیحاتی که قرار داده بشه از یک سری سو تفاهم ها که به بی نظمی های دانشگاه هم مربوط می شه پاسخ داده میشه، ولی متاسفانه علی رغم قولی که داده شده بود به هیچ وجه همکاری لازم رو ندیدم و من نمیدونم چیکار کنم؟
یکی گفت حالا کدوم رئیس رو میگی جدیده یا قبلیه؟ آثار تعجب کاملا تو چهره دانشجو مشخص بود و گفت یعنی چی؟ مگه رئیس دانشگاه عوض شده ؟ اره! مگه نمیدونستی؟ این جمله ای بود که از طرف یکی از بچه ها مطرح شد . این بار همراه با اعتراض اون خانم بود که گفت ای بابا! من این همه زنگ می زنم و یا حضوری میرم برا هماهنگی ، حداقل یه اشاره کوچکی هم نمی کنن که من تکلیف خودمو بدونم واقعا که! شعری از مولانا توی ذهنش اومد:

 
ببین که چه ریسیده ایم، دست کِه لیسیده ایم    

تا کـه چنیـن لقـمـه ها، ســوی دهـان آمـدند  

 
دردی رو تو دلش حس کرد ! از گشنگی بود یا سخنی که شنید؟ خودش هم نمیدانست ! سکوت کرد . . .

رفت بوفه! برا سوال اولش جواب پیدا کرد بود! تازه فهمید چقدر گشنشه، سفارش غذا داد و روی یکی از نیمکتها نشست. دستی رو شونه اش حس کرد وقتی برگشت حراست دانشگاه رو روبروش دید و از اونجایی که میشناختش احوالپرسی گرمی رو شروع کرد که با برخورد خشکی روبرو شد. شنید: شما قسمت خواهران نشسته اید و جایتان را عوض کنید! دیگه رفتار اون اصلا براش عجیب نبود . ولی آیا نمیشد همین موضوع رو بعد از احوال پرسی هم گفت؟

سعدی کجایی که ببینی

بنی آدم فقط ابزار یکدیگرند

نهارش رو خورد . الان بهتر می تونست فکر کنه و تصمیم بگیره. رفت سمت اتاق استادا که روبروی دستشوئی های دانشگاه بود و اگه کسی می خواست به اون قسمت راهروی دانشگاه بره به شوخی می گفتن مزاحم نشین معلومه کار مهمی داره حالا یا اینور یا اونور! ! ! رفت و از مسئولی که اونجا نشسته بود پرسید آیا استاد اومده و وقتی جواب نه رو شنید ، رفت به سمت کلاسی که ساعتی بعد درس اصول  و فنون مصاحبه رو داشتند.
وقتی رسید کلاس ،دید تعدادی از بچه ها هم اومدند و مشغول صحبت با هم در مورد کارهای تحقیق و انجام مصاحبه هستند. بعد از مدت کوتاهی استاد سر کلاس حاضر شد. استاد، بعد از احوال پرسی و خسته نباشید گفتن  گرم و صمیمی که معمولا از طرف ایشون انجام میشد ، پرسید : قراره امروز چه کاری انجام بشه؟ و چه کسانی آمادگی لازم برای ارائه تحقیق (مصاحبه ) رو دارن؟ وقتی لیست مورد نظر به همراه تایمی که هر کس برای انجام مصاحبه در نظر گرفته بود و فایل صوتی یا تصویری رو آورده بودند گفته شد، از بچه ها دعوت کرد به دقت گوش بدهند و نکات نقدی که بنظرشون میاد رو اعلام کنند که اگه نقدشون بجا بود نمره مثبت هم می گرفتند که این کار علاوه براینکه شرکت در یک کار گروهی به حساب می اومد  باعث میشد دانشجو با جواب دادن به نقدهایی که گفته میشه ، قدرت فن بیان خودش تقویت بشه و همینطور انجام کار را برای پروسه های بعدی راحتتر می کرد و اینکار به نفع همه بچه ها بود البته اگر همه دانشجویان دل به این کار می دادند. چون برخی از دانش جویان کلاس را به سخره می گرفتند و حرفی های بی ربطی که نباید گفته می شد را مطرح می کردند بخصوص مواقعی که فرد مورد نظر خانم بود و از تکیه کلامهایی استفاده می کردند که مطرح کردن و بیان مطالب به این شیوه ادبیات ، جایی بجز دانشگاه و محیط آموزشی را طلب می کرد و باعث می شد جز اتلاف وقت و رنجش خاطر برای دیگران ، ثمری نداشته باشد.
کلاس هنوز تموم نشده بود که یکی از لژنشینان کلاس گفت: استاد! میشه کلاس رو زودتر تعطیل کنید تا بتونیم به عزاداری امام حسین (ع) برسیم؟ 
استاد گفت: هدف امام حسین از قیامش، آیا چیزی جز آموزش، یادگیری، فهمیدن و درست اندیشیدن بود؟ حالا در این برحه از زمان و در این مکان آیا  به نوعی سنت را زنده کردن نیست؟ آیا فکر نمی کنی نوبت به انجام عمل رسیده و نهضت حسین(ع) را باید در عمل زنده نگاه داریم. فکر می کنی  این نهضت ، فقط برای ما سر بریده، دست بریده ، لب خشکیده و فرق شکافته باقی گذاشته و معرفت حرکت انسان های بزرگ تاریخ در گذر زمان به دست فراموشی سپرده شده ؟ آیا سنت عزاداری امام حسین فقط شرکت در مراسم و گریه کردن می باشد ؟
 با این جواب، استاد خوش فکر دانشگاه نشان داد که حقا از دیار میرزا کوچک جنگلی است و اگر اکثر بچه ها به این خواهر و برادر مدرس دانشگاه احترامی قائل هستند بیخود نبوده، دانشجو جمله خودش رو تکرار کرد : آخه می خوام به مراسم برسم! افسوس و صد افسوس آن لژنشین آخر کلاس، نیاموخت چیزی را باید می آموخت و حیف که برای یاد گرفتن نیامده بود و فکرش فقط گرفتن مدرکی بود که میتونست بوسیله اون به  قله  برسه! اگر   قله ای در کار باشد! 
دوباره دلش گرفت! کلاس تموم شد و با عجله از بچه ها خداحافظی کرد و رفت پیش استاد دوست داشتنی دانشگاه. مرد پیمانه گر واحد، اینجا هم گویی سرنوشت اون رو به عنوان پیمانه کننده قرار داده بود تا مصمم‌، با اراده‌، پر قدرت‌و نیرومند باشه که بتونه بطور مساوی از دانشجویان و اساتید حمایت کنه .استاد جزو اهالی آبان ماه بود مثل اکثرمتولدین آبان ماه  سخن سنج و خوش برخورد ، دارای روحیه مثبت و اندیشه‎ای باز بود و تونسته بود رابطه خیلی خوبی رو با اکثر بچه ها داشته باشه و کمک زیادی به حل مسائل و مشکلاتی که باهاشون مواجه بودند، انجام بده. وقتی رسید استاد نشسته بود و چایی می خورد و از اون هم دعوت کرد. شرمنده شد از اینکه وقت استراحت مزاحم شده ولی ایشون ازش خواست راحت باشه  و یاد حرف شیر مرد دانشگاه، افتاد که توی کلاس پردازش اطلاعات گفته بود:   چکیده ای از مطالبتان توی ذهنتان داشته باشید تا بتوانید مطالبتان را به بهترین نحو  بیان کنید. شروع کرد به صحبت کردن و حرف هاش که به انتها رسید ، نفس راحتی کشید. استاد لبخندی زد و گفت تو امروز چندمین نفری هستی که مسائل و مشکلات واحد رو با من مطرح کرده و خواهان راه چاره ای بوده که بشه با هم و در کنار هم از عهده اش بر بیائیم . از استاد خداحافظی کرد و بطرف خانه اشان راه افتاد .حس خوبی داشت چقدر امروز بی دلیل ناراحت شده بود و فکر کرده بود سکوت بچه ها ناشی از بی توجهی شان به مسائل بوده است .چون بنظرش گاهی حتی سکوت شرکت در وقوع جرم هم محسوب می شد و حالا خوشحال بود . 

توی ترافیک میرداماد منتظر بود. . .
(یلدا)
 
  • یلدا

هنگامی که دفترچه یادداشتمو از کیفم بیرون آوردم، خادم مسجد پرسید: " سلام! خوش اومدی، خبرنگاری؟ " وقتی پاسخ منو شنید که برای کار گزارش نویسی دانشجویی اومدم، ادامه داد: " آیا میدونی به مسجدی اومدی که در روزگاران گذشته آتشکده بوده؟" و من همچنان او را نگاه میکردم. سپس گفت: " این مسجد روزگاری نیز کلیسا بوده است و پس از مسلمان شدن اهالی تبدیل به مسجد گشته است؟ " من تعجبم بیشتر شد چرا که روزهای کودکی ام را بیاد آورد وقتی که در شبهای قدر به مسجد می رفتیم و همبازی دوران کودکی ام می گفت" الان روح یه دختر مسیحی داره  به ما نگاه می کنه! و ماها هم به خیال اینکه فقط می خواد مارو بترسونه این حرفارو میزنه! به ذهنم اومد چه آسان  از کنار بسیاری سخنان می گذریم!

پله ها رو پایین رفتم ، 3 پله بود، درب مسجد نمایان شد بعد وارد دالانی به طول 12 متر با 3 طاق گنبدی شدم، در سمت چپ این دالان شبستان جنوبی با گنبدی کم خیز واقع شده بود . چشمم به کتیبه ای از سنگ خورد که نوشته ای برروی آن خودنمایی می کرد!

داخل مسجد شدم طاقهایی زیبا ! همچون مادری مهربان که کودکان خودشو توی آغوشش گرفته، گرم و صمیمی! بدون منت!

10 قدم جلوتر رفتم و محراب مسجد دیده شدبه عرض تقریبا 2/5 متر و ارتفاع 6 متر و آیات قرآن که با خط کوفی و گچبریهای زیبا منقش بود. فرشهای دستباف که گویا تار و پود زندگی ها رو نشون می داد! چه کسانی از اقشار مختلف که در این فرشها ،بسان فصلها اومده و رفته بودند! بیادم نوشته ای از قیصر امین پور اومد: 


" من همسن و سال پسر تو هستم


نو همسن و سال پدر من هستی


پسر تو درس می خواند و کار نمی کند


من کار می کنم و درس نمی خوانم


پدر من نه کار دارد نه کارخانه


تو هم کار داری هم خانه 


هم کارخانه! من در کارخانه ی تو کار می کنم


و در اینجا همه چیز عادلانه تقسیم شده است!! " 


سوالات زیادی پی در پی توی ذهنم اومدن !آیا همه کسانی که به مسجد می اومدند برای عبادت خدا بوده !؟ به خودم گفتم: بی خیال...! خوشحال شدم که صدای ذهن آدما رو کسی نمی تونه بشنوه!!  

به ستون تکیه دادم ، خادم مسجد گفت: " این ستون تزئینی و گچبری های کنار محراب کار نظام بندگیر تبریزی است " با این حرفش منو از دنیای خداشناسی یا خداپرستی به پایین آورد!!

توضیحاتشو با این جملات کامل کرد: " مسجد جامع مرند اثری تاریخی از قرن هفتم و به روایتی از قرن چهارم هجری است که در زمان سلطنت ابوسعید بهادرخان ساخته شده است." از جاهای مختلف مسجد بازدید کردم و محوطه ای رو نشونم داد که قرار بود به مسجد اضافه بشه برای انجام فریضه نماز جمعه که نمازگزاران در سرما و گرما بیرون از مسجد نمونند! وقتی که تعداد نمازگزاران زیاده! کار ،کار درستی بود در این شکی نیست اما این زمینی که ازش نام برد قسمتی از قدیمی ترین دبستان پسرانه مرند بنام فرخی بود. برگشتم به سالها پیش  خاطراتی که پدر 84 ساله ی من از اون دوران و اینکه اونجا درس می خونده و برامون تعریف می کرد یا برادرام یا پسرم  و خیلی های دیگه که شاید بین ماها نباشن!! زنده شد! بازدید از اون مکان به من حس دیدن یه فیلم  رو داد که فلاش بکهای مختلفی داشت و یا مثل این می موند که  تو این دالان سوار ماشین زمان شدم!!! از مسجد بیرون اومدم  در عجبم از خودم من چی از شهر خودم از زادگاهم و یا کشورم میدونم ؟ تو تک تک این مکان ها چه خاطراتی هست که فراموش یا دفن شدن ؟ از سنتها؟ از رسم و رسومها؟ بد رو خوب جلوه دادنا؟ آیا واقعا همه چی آرومه ...؟؟

(یلدا)

  • یلدا