قلم نوشت من

طنز، دل نوشت، خبر،جملات فلسفی، شعر و ...

قلم نوشت من

طنز، دل نوشت، خبر،جملات فلسفی، شعر و ...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
تبدیل تاریخ
فال حافظ
با تشکر از حضور شما

تقریبا اواخر پاییز بود و من از صبح فکرم به قرار حضوری که داشتم، مشغول بود

خیلی استرس داشتم چون برام مهم بود این قرار، این استرس و احساساتی بودنم مختص اون روز نبود پرتره ی احساساتی بودنم رو نقاش زندگیم به این شکل به تصویر کشیده و من ممنونش بودم و هستم.

 ساعت قرار رسید و من وارد سالن شدم.

                                                               ***********************

برمیگردم به سالها پیش زمانی که یه زن خانه دار بودم با دو تا بچه توی یکی از شهرستانهای کوچک آذربایجان، فصلهای زندگیم انگاری فقط تو فصل زمستون مونده بود و خیال بهار شدن نداشت! سرمای زندگی حتی به جیبهای احساسم رخنه کرده بود و کرختی ناامیدی رو حس میکردم...

اومدیم تهران و خونه ای رو اجاره کردیم تنهایی و غربت و بی پولی بدجور تحت فشارم قرار داده بود از آشنایان پیشنهاد دادن بهم بهتره مشغول کار بشی هم کمک خرجی هستش و هم از تنهایی درمیایی

غصه هام بیشتر شد! چون بلافاصله بعد دیپلم ازدواج کرده بودم و حسرت ادامه ی تحصیل بدجور توی دلم مونده بود چرا که همه ی اعضای خانواده ام تحصیلات داشتن و من فقط این میون ...

با کمک یکی از آشناها کار پیدا کردم اما همسرم موافق نبود چرا که اعتقاد داشت نمیتونم و سنم نزدیکه چهله! چرا که فقط از من تا اون روز زنی ساکت و آروم دیده بود که مصداق بارز،

 هیس! زنها فریاد نمیکشند ، بود!!

اما من جراتی پیدا کرده بودم که برام خودمم ناشناخته بود و اصرار کردم و شروع کردم

بعد از 20 سال وقفه و تو سن 38 سالگی شروع بکار کردم. توی محیط کار تجربه هایی کسب کردم که برابر با چندین سال زندگیم بود

کم کم شروع کردم به اینکه میخوام ادامه ی تحصیل بدم شوک دیگه ای به زندگی ام وارد کرده بودم، به همراه پسرم و دخترم شروع کردم به درس خوندن و کنکور دادم

تا کاردانی رو بگیرم طوفانهای احساسی زیادی رو رد کردم .

روزی که برا کنکور کارشناسی ثبت نام کردم شبش که از محل کارم برگشتم خونه، نمیدونستم همسرم چه عکس العملی رو نشون خواهد داد اما گویا شکوفه های بهاری در حال گل شدن بودن و من بازشدن گلهای زندگیم رو دیدم ! همسرم قبول نشده بهم تبریک گفت ! دیگه وقتی جایی میخواستیم بریم یا کسی بیاد میگفت: " بزار ببینیم همسر جان امتحان داره یا نه؟ "

دو سال مثل برق گذشت و من 44 سال رو هم رد کرده بودم و کارشناسی روابط عمومی رو تموم کرده بودم.

دوستام که اوایل بهم میخندیدن که نمیتونی بخونی حالا دیگه باورم کرده بودن و تشویقمم میکردن

توی این سالها منم مثل همه ی زنهای سرزمینم که سرکار میرن

نقشهای زیادی تو زندگی بازی  کردم: مادر، همسر، آشپز، پرستار، کارگر خونه، عروس خانواده ی شوهری، دخترکوچیک  خانواده ی خودم، هتلداری چرا که اکثر مهمونا از شهرستان هستن و ...

بعد گرفتن گرفتن کارشناسی در تیر ماه 93 ، کارشناسی ارشد قبول شدم البته به همراه پسرم!

 حالا دیگه من و پسرم هر دو دانشجوی ارشد بودیم و دخترمم دانشجوی حسابداری !

دیگه کسی نبود بهم بگه هیس!

دیگه از لهجه ام خجالت نمیکشیدم ، دیگه از اینکه رانندگی رو تو چهل سالگی یاد گرفته بودم ناراحت نبودم

من فریاد زده بودم!! صدای فریادم تبدیل شده بود به یه چهره ی دیگه از من !  

من درونم با اینکه 20 سال ازم دور شده بود اما تونسته بود پیدام کنه و با هم بودیم. 

" هیس  " هارو رد کرده بودم !!!

                                                          ********************

وارد سالن شدم و از اونجا به اتاقی راهنماییم کردن غیر از من کسای دیگه ای هم منتظر بودن و اولین رابطه ام شکل گرفت!

با لبخند شروع کردم بعنوان بهترین حس و احترام به طرف مقابلم!

 تا اون موقع ندیده بودمشون ، چهره های مختلف ، عکس العمل های مختلف و ادمهایی دوست داشتنی رو تو کلاس دیدم ! بله درست حدس زدین من وارد کلاس دانشگاه شده بودم بعنوان دانشجوی ارتباطات واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد که تا قبل از این توی دنیای مجازی فقط و فقط صدای تایپ کردنشون رو شنیده بودم و صدای استاد و لاغیر!! احساس گنگی داشتم تا قبل از اون و الان سکانس جدید زندگی ام: دوربین، نور، صدا، حرکت... رو به آینده!!!

 

  • یلدا


همیشه راجع به سوگند بقراط پزشکان شنیده بودم ولی فرصت نمیشد بخونم!

 اما این یکی دو روزه که خبر اسیدپاشی پزشک جراح به رییس بیمارستان رو شنیدم هر خبر اینچنینی مربوط به جامعه طاقچه ی احساسمو پر درد میکنه!

برام قابل قبول نبود قشری که مورد اعتماد جامعه اس دست به چنین کاری زده باشه!

هر سطر سطر این سوگند دلمو بدرد آورد جایی که میگه:

 کسی که حرفه پزشکی رو بهش میاموزه و به نوعی همکارش محسوب میشه مانند والدین خودش باید فرض کنه تا جایی که میتونه حتی درآمدشو باهاش تقسیم کنه و احتیاجاتشو برطرف کنه!!

مرحبا بر این شخص که 

کینه و حسادتشو باهاش تقسیم کرد

بغضشو با اسید برطرف کرد و سیراب شد

وقتی قسم خورده بود سقط جنین زنی رو سبب نشه

سقط انسانیت رو رقم زد...

صدای قسمش رو وقتی برای پرهیزکاری و تقدس حرفه ی پزشکیه می خورد

هیچ کس، هیچ جا، هیچ وقت

گویا نشنید شاید و شاید چون قسمی نخورده بود!

فقط میتوان گفت: 

" آدمی را آدمیت لازم است. " 

نقطه، سر خط ...

  • یلدا


نگاهی به ساعتش کرد، عقربه های ساعت رو دید که توی مسابقه ی اون روز شرکت کردند تا برنده شن و هر چه زودتر به خط پایانی اعلام شده ( ساعت 8) برسند!

نمی دونست برای برنده شدن ساعتش خوشحال باشه یا نارحت برای خودش! چون به اداره دیر می رسید و بقیه قضایا...

ساعت 45/8 دقیقه بود که به اداره رسید و جمع همکاران رو دید که دارن در باره ی آلودگی  هوای این روزای پایتخت صحبت می کنند و اینکه خدا، آخر و عاقبت همه مون رو ختم به خیر کنه... و تعجب میکرد که از آلودگی هوا هیچی متوجه نشده!

یه نگاهی به پرونده های روی میزش انداخت با خودش گفت: صبح، ماجرای تازه ای نیست ، گنجشکها بیخود شلوغش می کنن...

ساعت حدودا" 12 بود که نامه ای را تحویلش دادند . نامه را باز کرد، حکم جدیدش بود

خدایا! دمت گرم! جمله ای بود که توی ذهنش نقش بست

نزدیک یکسال و نیم پیش بود که مدرک کارشناسیشو گرفته بود و هر بار که پیگیر شده بود جوابی رو که شنیده بود این بود: در حال بررسی است...

همکار کنار دستیش که از جان بر کفان معاون بود همین ماه پیش بابت مدرکش 80 هزار تومن به حقوق پایه اش اضافه شده بود و خب این می تونست شروع خوبی باشه !!

پارتی بازی که در ادارات معنایی نداشت!! فقط کار بود و کار بود و کار... !

رفت کنار پنجره، نامه را باز کرد. با نفس عمیقی که کشید هوای دل انگیزی به ریه هاش دعوت شد! چه هوای خوبی!

نامه رو خوند...

فقط 29 هزار تومن به حقوقش اضافه شده بود...

پنجره را بست، هوا بس ناجوانمردانه سرد که نه! آلوده بود ...!!

  • یلدا

 

وقتی از خرید روزانه به خونه اومدم، علی (پسرم) رو دیدم که از دانشگاه برگشته و داره کتابی رو مطالعه می کنه انگاری مطلب جالبی رو داشت می خوند ! بهش گفتم: عوض خوندن بیا و تو کارا به من کمک کن! بلند شد و سلام نظامی داد، در حالی که لبخند می زد گفت: چشم! وقتی کتابو رو میز گذاشت چشمم به مطلبی در باره دوچرخه افتاد. ذهن من به سالها پیش کوچ کرد.

............................

بهار، زود باش بیدار شو کلی کار داریم که باید انجام بدیم.صدای مامانه!

امروز تولدمه!

چقدر خوشحالم، امروز چه زیباست! امروز عالیه، امروز زندگی چه دوس داشتنیه!

با اینکه قرار نیست برام جشن تولدی گرفته بشه ولی من یه حال و هوای دیگه ای دارم! میدونم حتما" مامان برام کادو گرفته! می رم کمک مامان و ازش می پرسم: مامان می خوای برم نون بگیرم؟ میگه: آره دخترم زودتر برو تا صف نونوایی شلوغ نشده، امروز از افراد پادگان کسی نیست تا نون بگیره! چون مامان پنج تا پسر داره و با بابا و بابا بزرگ هفت تا مرد تو خونه داریم ؛خاله بهش میگه تو پادگان زندگی میکنی! پولو ازش می گیرم، می دونم که باید مثل همیشه 10 تا نون بگیرم.

 روسریمو سرم می کنم و کفشای صورتیمو که خیلی دوستشون دارم وتق تق صدا می دن رو می پوشم. کفشامو زن عمو مریم عید امسال برام آورده ؛ خونه اونا تهرونه؛ کلی لباسای رنگی رنگی داره هر موقع  میاد خونه ما، من میرم پیشش ، اون خیلی مهربونه، روسری سرش می کنه و فقط موقع نماز چادر سرشه! بابا بزرگ ازش خوشش نمیاد، چون چادر سرش نمی کنه، اما خب همه خانمای فامیل که چادر سر می کنن؛ موهاشون بیشتر پیداس! حالا چرا نظر بابا بزرگ اینه؟ نمی دونم!

  پله ها رو دو تا دو تا میام پایین!

دوچرخم گوشه حیاطه و منتظره منه، حوضو دور میزنم و می رم سراغش. وقتی منو میبینه بهم لبخند می زنه ! میشنوم که میگه: خوشحالم اولین کسی هستم که تولدتو تبریک میگه، می دونه که خیلی دوسش دارم، وقتی دستای همدیگه رو می گیریم و می زنیم بیرون! به هر دومون خیلی خوش می گذره؛ خوشحالم که دوست به این خوبی دارم.

نونا رو که گرفتم بر می گردم و می ذارمش تو سفره، مامان دیگه کم کم ناهارش آماده اس، الانه که همه پیداشون بشه و خونه حسابی شلوغ می شه.

صدای زنگ درمیاد، باباست! دستش یه پاکت میوه اس! سلام میگم و از دستش می گیرم و بهش میگم: خسته نباشین. با سر جواب میده و لبخند می زنه، آخه بابا کلا"  آدم کم حرفیه!

سفره رو پهن می کنم همه چیز آماده اس! میرم اتاق بابا بزرگ و بهش می گم بیاد. همه دورسفره نشستن!

چقدر خوشحالم، امروز چه زیباست! امروز عالیه، امروز زندگی چه دوس داشتنیه!

نمی دونم نهارمو چه طوری می خورم یعنی هول هولکی می خورم تا زودتر تموم شه!

فقط چشمم به گوشه اتاقه که مامان کادو مو گذاشته اونجا، نگاهی به دوروبرم میندازم  وای خدا جون! دیگه طاقت ندارم. بابا بزرگ میگه: دختر حواست کجاست؟ پاشو سفره رو جمع کن. میگم: چشم! سفره رو زود جمع می کنم آخه توی این جمع فقط من دخترم و پسرا که نباید کمکم کنن چرا که به قول بابا بزرگ : کار خونه فقط مال زنه!!

وقتی چای رو هم  نوش جان کردن مامان میره و کادومو میاره! دل تو دلم نیست! حالا دیگه کادو تو دستامه، بازش  می کنم ؛

چادر مشکیه ...

از مامان تشکر می کنم و چادرو سرم می کنم صدای تعریف همشونو می شنوم که ازم تعریف می کنن و  می گن: چقدر بهت میاد! دیگه بزرگ شدی!

می رم روبروی آینه! دختری با چشای مشکی عین چادر مشکی ام، سیاه سیاه!

و با نگاه گنگش منو نگاه می کنه و بهم لبخند می زنه؛ منهم با یک لبخند جوابشو میدم و میگم قراره کلاس چهارم برم!

صدای بابا بزرگ و بابا میاد.

دارن یه چیزایی رو می گن باید گوش کنم! دارن راجع به من صحبت می کنن ...

بابا می گه: باید دوچرخه رو بفروشیم؛ بابا بزرگ حرفاشو تایید می کنه و میگه : من که از اول مخالف دوچرخه داشتنش بودم ، تو به این دختر خیلی رو دادی دخترو چه به این کارا !! بچه های امروزی حیا سرشون نمیشه!

من هاج و واج موندم؛ مگه من چیکار کردم؟

وای!! امروز چه روز بدیه! همه چیز دلگیره!

نگاهمو به مامان میدوزم ولی اون حواسش به من نیس! به پسرا نگاه می کنم به تک تک شون ولی.......

دیگه نمی تونم تو اتاق بمونم بغض گلومو گرفته!  هیچ کس منو دوس نداره !؟

می رم حیاط! وقتی چشمم به دوچرخه می افته، می فهمم که خودش همه چیز رو شنیده ! بغلش می کنم و میزنم زیر گریه ، اونم باهام همدردی می کنه، حتی اشکاش که شونه هامو خیس کرده حس می کنم صدای محمد(داداشم) رو می شنوم: بهار! مگه دیونه شدی؟ اینجا چیکار می کنی؟ مگه بارون به این تندی رو نمی بینی؟ بر می گردم و آسمونو نگاه می کنم؛ خدای من ! چه بارون شدیدی! محمد دلداریم میده و میگه:  می تونم بعضی روزا که کسی متوجه نشه با دوچرخه اش یه دوری بزنم، نمی تونم بفهمم چرا پسرا باید راحت توی کوچه دوچرخه سواری کنند و من باید یواشکی رکاب بزنم؟ برای اینکه دل محمد رو نشکنم بهش لبخندی می زنم و این کارم باعث می شه نگاه گنگ و لبخند مرموز دخترک توی آینه رو حس کنم .

.......................

صدای علی رو می شنوم: مامان! حواست کجاست؟ چرا جواب نمی دی؟ داییه!  با شما کار داره گوشی تلفنو می گیرم ، می شنوم که میگه: بهارجان! کجایی دختر؟ تولدت مبارک.............

  • یلدا

 به یاد آورد سالها پیش که توی حسینیه زندگی می کرد، یعنی می گفت :" اونجا بزرگ شده " مناسبتهای مختلفی میومدند و میرفتند و همیشه اونجا حضور داشت. چه بسیار دسته های سینه زنی که عزاداری می کردند و چه کسانی که حاجت داشتند رو دیده بود. یادش آورد روزی رو که سرایدار حسینیه اومد، هنوز صدای گریه اش توی گوشش بود چه راز ونیازی که با خدا نکرد. بعد از چند وقت که روز عید نیمه شعبان رسید همه تعجب کردند بر خلاف سالهای پیش که آقا مهدی بیشتر برای پخش کردن شیرینی ها کمک می کرد این سال خودش چند جعبه شیرینی گرفته بود. وقتی کسایی که توی حسینیه بودند جریان رو شنیدند همه خیلی خوشحال شدند و بهش تبریک گفتند؛ آخه سالها بود آقا مهدی صاحب بچه نمیشد اما بالاخره لطف خدا شاملش شده بود و زندگیش با بدنیا اومدن بچه حال و هوای دیگه ای پیدا کرده بود و هزاران خاطرات دیگه که به مرور زمان به فراموشی سپرده شده بودند. یادش آورد روزی که پرچم هیات از دست یکی از بچه ها رها شد و روش افتاد .یک لحظه فکر کرد آخر راهه و بعدش که بهوش اومد خودشو توی یه جای بزرگی دید .احساس میکرد خیلی سنگین تر شده نسبت به قبلش! اونجا پر بود از هم نوعان خودش، بعضیا رنگی بودند و بعضی نه! بین اون همه آینه و  شیشه رنگ و وارنگ خیلی احساس تنهایی می کرد روزها گذشت و کم کم با اطرافیانش آشنا شد و این باعث شد وقتی حوصله شون سر می ره با هم دیگه صحبت کنند؛ بعضی ها اینکه قبلا کجا بودند رو یادشون نمی اومد و بعضیا که اول راهشون بود و زندگیشون از همون جا استارت می خورد. چند روزی بود که رفت و آمدهای زیادی می شد و میگفتند قراره به فروش برسند . توی نگاه همه نگرانی خاصی رو میشد دید، اینکه کجا قراره برن و آیا همراه دوستانشون خواهندبود؟ چون احتمال زیادی بود که با هم باشند چون تنوع شیشه و آینه اونجا زیاد بود امکان اینکه با هم باشند، دور از ذهن نبود. طی چند روز خیلی ها خریداری شدند و رفتند. دیگه کم کم دوروبرش داشت خالی می شد ؛ فقط خداحافظی مختصری و بعدش هر کسی به دنبال سرنوشت جدیدش، راهی می شد. نمی دونست چرا بیشتر کسانی که میومدند می گفتند: " به کار ما زیاد نمیاد " . یعنی چه فرقی با بقیه داشت؟فقط اینو متوجه شده بود که دیگه آینه ی ساده ی قبلی نیست! یکی از روزها که خورشید خانم حسابی شاد وشنگول بود و می شد رقص گرماشو دید، چند نفری با یک وانت اومدند و اونو تحویل گرفتند و بردند. توی دلش غوغایی بود نمیدونست فلک چه خوابی براش دیده، تونست بیشتر حواسشو جمع کنه و نگاهی به دوروبر خودش انداخت. توی بزرگراهی بود که می شد از هر نوع ماشینی با مدلهای مختلفو ببینه آهنگ هایی از ماشینها داشت پخش  می شد که براش تازگی داشت و حتی توی آهنگ ها صدای خانمها هم بود و اینکه تا اون روز نشنیده بود خانمی هم بخونه! بعد از حدود یک ساعت به یک ساختمان خیلی بزرگ رسیدند که تا چشم کار می کرد تابلوهای بزرگ با نئون های رنگی بودکه داشتند چشمک  می زدند و بهش خوش آمد می گفتند. شنید که راننده گفت: بیایید آینه رو ببرید داخل پاساژ تا خلوته و مغازه ها شروع به کار نکردند. داخل اون محوطه بزرگ که بهش پاساژ می گفتن پر بود از مغازه هایی که خیلی بزرگ بودند و داخلشون پر از جنسای جوراجور، ویترین های بزرگ که فقط توشون چند تا لباس یا کفش بود. دکوری زیبا با مانکن هایی که فکر می کرد چند تا دختر یا پسر واقعی اونجا هستند و  دارند صحبت می کنند. داخل فروشگاه رفتند و آقایی که حمید صداش می کردند  اونو داخل یه اتاقک که سقفی  سیاه با دایره های کوچک قرمز رنگ داشت برد و نصب کرد کمی دردش اومد  مخصوصا موقع نصب پیچهایی که باید به جایگاه مخصوص  چفت می شد ولی خوب قابل تحمل بود چراکه جای خیلی خوبی نصیبش شده بود. شنید که آقا حمید گفت: اینهم اتاق پرو که توی این شهر تکه! تا آخر شب چند نفری آمدند و کارهای مختلفی مثل سیم کشی و نصب تهویه وکارهای مختلف دیگه ای رو انجام دادند تا اتاق پرو آماده شد. روزها از پی هم می گذشتند و اون هر روز خوشحال و خوشحال تر می شد و حس دور از انتظاری براش شکل می گرفت. جایگاه فعلیش چقدر با قبلی فرق داشت اونجا بیشتر اوقاتش فقط با غم و صدای گریه و ناله همراه بود ، اما حالا موضوع فرق می کرد موزیک هایی که داخل اتاق پرو میگذاشتند ، یا مشتری هایی که میامدند و بوی عطرهایی که به خودشان می زدند کل اون فضا رو خوشبو می کرد و کلا تیپ هایی میومدند که تا حالا ندیده بود. یه روز پسری اومد که موهاش مثل سیم فلزی بود، هر ردیف موهاشو به یه رنگی در آورده بود و به خودش کلی زنجیر و نمادهای مختلف آویزون کرده بود انگاری خودش هم می ترسید از دست خودش فرار کنه و با این کارخودش رو به زنجیر کشیده و زندانی کرده بود توی جسمش! یا دخترایی که لباس ها  و آرایش های عجیب و غریبی داشتند ، البته همه جور آدمی به اون مغازه می امد و گویا بسته به نوع مشتری خدمات فرق می کرد چون دیده بود بعضی ها از در دیگه ای بیرون میرن و تعجب می کرد چون با همون لباس جدیدی می رفتند که همون لحظه پرو کرده بودند. اولین ماه زمستان بود و وفات امام رضا نزدیک بود اینو از گفتگوهایی که مشتریا با هم کرده بودند متوجه شده بود. روزی ، نزدیکی های ظهر دختر جوان و زیبایی وارد اتاق پرو شد و قبل از پرو لباسش انگشتش رو به سمت اون گرفت، لمسش کرد ونگه داشت! یعنی چی؟ این کارش چه معنایی داشت؟ صدای دختر رو شنید که با خودش حرف میزنه و میگه:" این آینه واقعی نیست و دو طرفه هست!! و گفت یکی داره منو نیگا میکنه از پشت آینه " !!

و دید که موبایلشو درآورد و گفت یا امام رضا کمکم کن و خواست تماس بگیره که ناگهان درباز شد و دو مرد قوی هیکل وارد شدن و جلوی دهنشو گرفتندوکشان کشان بردنش !

حالا دیگه خیلی چیزا براش داشت روشن میشدو اینکه چرا بعضیا دیگه برنمیگشتن و اون که فکر میکرده از در دیگه ای خارج شدن!! چه کاری از دست اون برمیومد؟ فقط صدای دختر تو ذهنش طنین انداز شد" یا امام رضا کمکم کن" !

.

.

.

صبح روز بعد همه مطبوعات پرشده بود از اخبار مربوط به کشف باندی که قاچاق انسان انجام می داده و اینکه چگونگی برملاشدنش مربوط میشده به باز شدن درب ناگهانی اتاق پرو بعلت شکستن آینه...!!!!

  • یلدا

اولی : دیشب، شب خیلی خوبی برای من بود. تو چه طور؟

دومی : مال من که فاجعه بود. شوهرم وقتی رسید خونه ظرف سه دقیقه شام خورد و بعد از دو دقیقه رفت تو رخت خواب و خوابش برد. به تو چه جوری گذشت ؟

اولی : خیلی شاعرانه و جالب بود. شوهرم وقتی رسید خونه گفت که تا من یه دوش می گیرم تو هم لباساتو عوض کن بریم بیرون شام. شام رو که خوردیم تا خونه پیاده برگشتیم و وقتی رسیدم منزل شوهرم خونه رو با روشن کردن شمع رویایی کرد.

گفت وگوی همسران این دو زن :

شوهر اولی : دیروزت چه طوری گذشت ؟

شوهر دومی : عالی بود. وقتی رسیدم خونه شام روی میز آشپزخونه آماده بود. شام رو خوردم و بعدش رفتم خوابیدم. داستان تو چه جوری بود ؟

شوهر اولی : رسیدم خونه شام نداشتیم، برق رو قطع کرده بودند چون صورت حسابشو پرداخت نکرده بودم بنابراین مجبور شدیم بریم بیرون شام بخوریم. شام هم بیش از اندازه گرون تموم شد و مجبور شدیم تا خونه پیاده برگردیم. وقتی رسیدم خونه یادم افتاد که برق نداریم و مجبور شدم چند تا شمع روشن کنم ...

نتیجه اخلاقی :

این که اصل داستان چیه، مهم نیست . شکل ارائه شما مهمه...

(ناشناس)

  • یلدا


 مصاحبه با لایک:

چطور میشه که تنفر، معنی دوست داشتن بده؟ این به عنوان اولین سوال من بود که پرسیدم!! 

من: تا جایی که شنیدم معنی شما دوست داشتن ، پسندیدن و از این دست معانی می باشد میشه خودتون رو معرفی کنین و توضیح بیشتری بدین؟

 : لایک هستم واژه ی آشنای این روزها! ماجرا اینگونه شروع شد. از وقتی که شبکه های اجتماعی  ظهور پیدا کردن و مردم هجوم آوردن به سمت این شبکه ها! درج مطالب، عکس،طنز، ویدئو، آهنگ و ... بسیار زیاد بود وسیله ای را ایجاب می کرد که به نوعی جواب به این موارد باشه و اینکه آیا کاربر موارد را خوانده و یا مورد تایید است یا نه؟


من: از چه سالی و توسط چه شبکه ی اجتماعی وارد اجتماع شدین؟

 : از سال 2010 و توسط شبکه اجتماعی فیس بوک شکل جدیدی از من یعنی بصورت کنونی با این علامت تعریف شد که قبل از آن با عنوان فان یا طرفدار معنی میشدم


من: لایک عزیز ، همان طوری که اول مصاحبه مطرح کردم واژه ی تنفر هم با لایک مطرح میشه؟

  : بله دوست من! اگه بدونی چه صفحات (پیج) با اسامی خنده داری درست شده و اعلام میکنند اگه موافق تنفر از این موضوع هستی، لایک کن! هر لایک یک تنفر... میدونی همین الان اگه متوجه شن که داری با من مصاحبه می کنی چه موضوع خوبی برا لایک کردن پیدا میشه!!!


من: با توجه به اینکه گفتین لایک معانی مختلفی داره ،در صورت امکان میشه انواع لایک رو معرفی کنین؟

 : پس گوش کن:

لایک ساده: فقط خوشم اومده 

لایک انتظار : نوشته هات خوبه اما تو هم به  صفحه ی من سر بزن

لایک دور زدن: لایک کنم فردا طرف وقتمو نگیره از اولش تعریف کنه

لایک دوس دختر، دوس پسر: دختر خانوم یا آقا پسر مورد نظر و به اصطلاح مخاطب خاص  با لایک کردنش یعنی اینکه دوستت دارم ! البته اینها رمزگشایی می شن و شما زیاد خودتو درگیر نکن !

لایک مچ گیری: باز اشاره داره به مورد قبلی و اینکه اگر دختر و یا پسری کامنت و لایک خیلی خودمونی نوشت بایستی هر چه سریعتر توضیح بده که این شخص چه کسی بود ه و چرا اینقده صمیمیه ! والا...

لایک اعلام حضور: یعنی من آن هستم اگر کاری داری در خدمتم!

لایک طنز: که به آن لایک سیاسی هم گفته می شه و مواردی مطرح می شه که ریشه سیاسی داره و نوعی جواب دندان شکن اما در قالب طنزه

لایک عمه: از نوع جدید ه و علاقه خاصی را نسبت به عمه ی شخص (که البته شامل هم خاله و هم عمه هست و از این جهت بوده که در زیان انگلیسی هر دو را با یک عنوان خطاب می کنن و از قبل دوراندیشی شده بوده برای همچنین روزهایی! ) شامل می شه مدیونی یه درصد فکر کنی طرف منظورش فحش و یا حرفای خاک برسری بوده ها ...

و لایک های دیگه ای هم هست که من فقط چند موردشو اشاره کردم


من: از اینکه لایک هستین خوشحالین؟

  : البته !چون میدونی باعث شاد شدن خیلیا میشم و تو این دوره و زمونه که هر کسی به نوعی با مشکلات درگیره !بهترین هدیه، می تونه آوردن لبخند یا تایید هر چند مجازی ،به روی کاربران عزیز باشه


من: باید یه چیزی رو اعتراف کنم الان که پیشتون هستم انگاری انرژی مثبتی بهم دادین و خوشحالی خودتونو به من هم تزریق کردین! یه خواهش، میتونین مطالبی که این روزها به اصطلاح بیشترین لایک رو خوردن بیان کنین؟

 : قبل از اینکه به این مورد اشاره کنم خیلی دوست دارم این رو هم بگم که بهتره لایک کردن هم فرهنگ سازی بشه !


من: میشه بیشتر توضیح بدهید ؟

 : یه نمونه بارز اشاره می کنم تا کاملا موضوع روشن شه! در جریان هستی که ایران به بازیهای جام جهانی فوتبال راه پیدا کرده و با تیم ملی آرژانتین هم گروه شده، لیونل مسی به عنوان بازیکن این تیم هستش و متاسفانه شبی که این موضوع اعلام شد صفحه ی شخصی مسی پر شد از لایکهایی که توسط ایرانیان زده شد و حامل بدو بیراه گفتن و کری خواندن علیه ایشون بود درسته که دنیای مجازی هستش اما خوب کسی که هیچ برخوردی با ایرانیان نداشته طبیعتا ملاکش این لایک ها و دیدگاه(کامنت ها )خواهد بود. پس میبینیم لایک کردن هم مثل هر چیز نو و تازه که وارد دنیای ارتباطات شده باید فرهنگ مصرف صحیح و درست اون انجام بشه و یا موارد از این قبیل که رخ میده، همه باید یاد بگیریم که خیلی  فرق هست بین انتقاد خوب و سازنده  با توهین و تخریب یه شخصیت یا قوم و یا مذهب!


من: این سخنان تون لایک داره دوست عزیز!!

 : در مورد سوالت که بیشترین لایک ها در چه مواردی بوده، باید اشاره کنم مطالب علمی و سایر موضوعات لایک های کمتری می خورن اما تا دلت بخواد موضوعات طنز و صفحات عجیب و غریب، بطور مثال:جملات فلسفی خواهر زاده فلان دکتر ، ورود کچل ها ممنوع، گروه محتاجان لایک،شاعران لایک زده، لایک ندیده ها و... البته اسامی ذکر شده رو به شوخی گفتم تا به کسی برنخوره اما یه صفحه ی جالب که در نوع خودش بینظیر بوده صفحه ی (پیج ) آقای جواد ظریف، وزیر امور خارجه دولت یازدهم ، آقای روحانی هستش و اولین باری هستش که یه مقام سیاسی با توجه به فیلتر بودن فیس بوک در این شبکه عضو شده و تا امروز حدود 361/817 نفر لایک کردن و هر روز مطالبش رو دنبال می کنن و حتی روز بعد از فوت مادرشون 151/189 تا لایک و 749/56 کامنت داشت و به نوعی با لایک زدن با ایشون همدردی کردن ! میبینی پس هر چیزی رو میتوان درست انجام بدیم  لازمه بگم سایراشخاص مثل هنرپیشه ها و ورزشکاران و اصحاب رسانه و صاحبان قلم و کلا هر نوع کاربری جای خودشون رو دارن و دیده میشن


من: ممنون از اینکه مصاحبه رو پذیرفتین و با آرزوی بهترین ها برای شما و موفق باشین

  : و همچنین! موفق باشین ...


دوست عزیزی که این مطلب رو خوندی حالا بگو این مطلبم چند تا لایک داره؟

چند تا؟ چند تا؟ چند چند چند تا تا تا ...؟!! 

(یلدا)


  • یلدا

از خرید برگشته بود، یک جعبه آبجو سیاه مورد علاقه‌اش، چند بسته گوشت، یک پاکت سیب‌زمینی، مایع ظرف‌شویی و چیزهای دیگری که هر خانه‌ای نیاز دارد. از ماشین که پیاده شد راننده آژانس آرام بسته‌ها را یکی‌یکی برداشت که بگذارد در خانه. تازه در این موقع چشم دوریس به عده کثیری عکاس و خبرنگار افتاد که جلو در خانه کوچولویش در حاشیه لندن جمع شده بودند.

از اولی که عکاس نیویورک تایمز بود پرسید برای گربه خانم جنیفر اتفاقی افتاده… خبرنگار نمی‌دانست چه بگوید یکی از دخترهای خبرنگار انگلیسی با صدای بلند جواب داد نه خانم صاحب‌مقام برای گربه خانم جنیفر اتفاقی نیفتاده برای دوریس مای تایلور خبری پیش آمده است. پیرزن‌‌ همان‌طور که راننده را با نگاه تعقیب می‌کرد که بسته‌های خریدش را چه می‌کند پاسخ داد این که اسم من است پس برای من اتفاقی افتاده. و رفت و لبه پله‌ها نشست و گفت خیلی خب کارتان را کردید دیگه برید الان جنیفر موقع خوابش هست و اذیت می‌شود. جنیفر تنها همسایه‌ای است که تمام مزخرفات مرا خوانده است… اما مگر خبرنگاران از خانم هشتاد ساله‌ای که جایزه نوبل ادبیات سال ۲۰۰۵ را برده بود دل می‌کندند. تا نیم ساعت بعد که رفت تو خانه و در را بست.

دوریس تایلور که به فامیل شوهر دومش شناخته می‌شود، دوریس لسینگ، وقتی خبر شد که جایزه نوبل را برده هیچ تغییری در زندگیش نداد، نه خوشحال شد و نه غمگین،‌‌ همان زن ۸۸ ساله نویسنده زیبا‌ترین قصه‌ها ماند. به او گفتند «بیچر استو» معاصر جواب داد نگویید این مزخرفات را، کلبه عمو تم یک کتاب مقدس است…

مرگش در نودوچهار سالگی، دیروز، رخ داد و این آرزو به دلم ماند که بروم به دیدارش و ببنیم از زادگاهش کرمانشاه تصویری در ذهن دارد،‌‌ همان‌جایی که چهار سال اول عمر هم خانه‌اش بود، آن‌قدر کم حرف زده که کسی هم از او نپرسید این را. من خبرنگار قدیمی هم فکر کردم خلوتش را به هم نزنم. اما این سادگی‌اش و این‌که وسط ماجرای نوبل نگران بود عکاس‌ها گل‌های همسایه‌اش را نشکنند و مراقب گربه جنیفر باشند،‌‌ همان خانمی که با هم غروب‌ها یک آبجو می‌نوشیدند، باعث می‌شد آدمی دلش پیش این پیرزن ساده و کوچولو بود. به مادربزرگ‌ها می‌مانست.

خانم دوریس لسینگ ممنون همه قصه‌های خوبی که برایمان نوشتید. خوابتان خوش باد.


مسعود بهنود
سه‌شنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۲

  • یلدا

تو را زنانه می خواهم
زیرا تمدن زنانه است
شعر زنانه است
ساقه گندم
شیشه عطر
حتی پاریس - زنانه است
و بیروت - با تمامی زخم هایش - زنانه است
تو را سوگند به آنان که می خواهند شعر بسرایند ... زن باش
تو را سوگند به آنان که می خواهند خدا را بشناسند ...زن باش .

نزار قبانی / در بندر آبی چشمانت ...

  • یلدا

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر بردهی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ...
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند،
دوری کنی . . .
تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگی ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی . . .
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری ...

(پابلو نرودا ترجمه احمد شاملو )

  • یلدا