قلم نوشت من

طنز، دل نوشت، خبر،جملات فلسفی، شعر و ...

قلم نوشت من

طنز، دل نوشت، خبر،جملات فلسفی، شعر و ...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
تبدیل تاریخ
فال حافظ
با تشکر از حضور شما

اصالت

دوشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۳۸ ق.ظ

 به یاد آورد سالها پیش که توی حسینیه زندگی می کرد، یعنی می گفت :" اونجا بزرگ شده " مناسبتهای مختلفی میومدند و میرفتند و همیشه اونجا حضور داشت. چه بسیار دسته های سینه زنی که عزاداری می کردند و چه کسانی که حاجت داشتند رو دیده بود. یادش آورد روزی رو که سرایدار حسینیه اومد، هنوز صدای گریه اش توی گوشش بود چه راز ونیازی که با خدا نکرد. بعد از چند وقت که روز عید نیمه شعبان رسید همه تعجب کردند بر خلاف سالهای پیش که آقا مهدی بیشتر برای پخش کردن شیرینی ها کمک می کرد این سال خودش چند جعبه شیرینی گرفته بود. وقتی کسایی که توی حسینیه بودند جریان رو شنیدند همه خیلی خوشحال شدند و بهش تبریک گفتند؛ آخه سالها بود آقا مهدی صاحب بچه نمیشد اما بالاخره لطف خدا شاملش شده بود و زندگیش با بدنیا اومدن بچه حال و هوای دیگه ای پیدا کرده بود و هزاران خاطرات دیگه که به مرور زمان به فراموشی سپرده شده بودند. یادش آورد روزی که پرچم هیات از دست یکی از بچه ها رها شد و روش افتاد .یک لحظه فکر کرد آخر راهه و بعدش که بهوش اومد خودشو توی یه جای بزرگی دید .احساس میکرد خیلی سنگین تر شده نسبت به قبلش! اونجا پر بود از هم نوعان خودش، بعضیا رنگی بودند و بعضی نه! بین اون همه آینه و  شیشه رنگ و وارنگ خیلی احساس تنهایی می کرد روزها گذشت و کم کم با اطرافیانش آشنا شد و این باعث شد وقتی حوصله شون سر می ره با هم دیگه صحبت کنند؛ بعضی ها اینکه قبلا کجا بودند رو یادشون نمی اومد و بعضیا که اول راهشون بود و زندگیشون از همون جا استارت می خورد. چند روزی بود که رفت و آمدهای زیادی می شد و میگفتند قراره به فروش برسند . توی نگاه همه نگرانی خاصی رو میشد دید، اینکه کجا قراره برن و آیا همراه دوستانشون خواهندبود؟ چون احتمال زیادی بود که با هم باشند چون تنوع شیشه و آینه اونجا زیاد بود امکان اینکه با هم باشند، دور از ذهن نبود. طی چند روز خیلی ها خریداری شدند و رفتند. دیگه کم کم دوروبرش داشت خالی می شد ؛ فقط خداحافظی مختصری و بعدش هر کسی به دنبال سرنوشت جدیدش، راهی می شد. نمی دونست چرا بیشتر کسانی که میومدند می گفتند: " به کار ما زیاد نمیاد " . یعنی چه فرقی با بقیه داشت؟فقط اینو متوجه شده بود که دیگه آینه ی ساده ی قبلی نیست! یکی از روزها که خورشید خانم حسابی شاد وشنگول بود و می شد رقص گرماشو دید، چند نفری با یک وانت اومدند و اونو تحویل گرفتند و بردند. توی دلش غوغایی بود نمیدونست فلک چه خوابی براش دیده، تونست بیشتر حواسشو جمع کنه و نگاهی به دوروبر خودش انداخت. توی بزرگراهی بود که می شد از هر نوع ماشینی با مدلهای مختلفو ببینه آهنگ هایی از ماشینها داشت پخش  می شد که براش تازگی داشت و حتی توی آهنگ ها صدای خانمها هم بود و اینکه تا اون روز نشنیده بود خانمی هم بخونه! بعد از حدود یک ساعت به یک ساختمان خیلی بزرگ رسیدند که تا چشم کار می کرد تابلوهای بزرگ با نئون های رنگی بودکه داشتند چشمک  می زدند و بهش خوش آمد می گفتند. شنید که راننده گفت: بیایید آینه رو ببرید داخل پاساژ تا خلوته و مغازه ها شروع به کار نکردند. داخل اون محوطه بزرگ که بهش پاساژ می گفتن پر بود از مغازه هایی که خیلی بزرگ بودند و داخلشون پر از جنسای جوراجور، ویترین های بزرگ که فقط توشون چند تا لباس یا کفش بود. دکوری زیبا با مانکن هایی که فکر می کرد چند تا دختر یا پسر واقعی اونجا هستند و  دارند صحبت می کنند. داخل فروشگاه رفتند و آقایی که حمید صداش می کردند  اونو داخل یه اتاقک که سقفی  سیاه با دایره های کوچک قرمز رنگ داشت برد و نصب کرد کمی دردش اومد  مخصوصا موقع نصب پیچهایی که باید به جایگاه مخصوص  چفت می شد ولی خوب قابل تحمل بود چراکه جای خیلی خوبی نصیبش شده بود. شنید که آقا حمید گفت: اینهم اتاق پرو که توی این شهر تکه! تا آخر شب چند نفری آمدند و کارهای مختلفی مثل سیم کشی و نصب تهویه وکارهای مختلف دیگه ای رو انجام دادند تا اتاق پرو آماده شد. روزها از پی هم می گذشتند و اون هر روز خوشحال و خوشحال تر می شد و حس دور از انتظاری براش شکل می گرفت. جایگاه فعلیش چقدر با قبلی فرق داشت اونجا بیشتر اوقاتش فقط با غم و صدای گریه و ناله همراه بود ، اما حالا موضوع فرق می کرد موزیک هایی که داخل اتاق پرو میگذاشتند ، یا مشتری هایی که میامدند و بوی عطرهایی که به خودشان می زدند کل اون فضا رو خوشبو می کرد و کلا تیپ هایی میومدند که تا حالا ندیده بود. یه روز پسری اومد که موهاش مثل سیم فلزی بود، هر ردیف موهاشو به یه رنگی در آورده بود و به خودش کلی زنجیر و نمادهای مختلف آویزون کرده بود انگاری خودش هم می ترسید از دست خودش فرار کنه و با این کارخودش رو به زنجیر کشیده و زندانی کرده بود توی جسمش! یا دخترایی که لباس ها  و آرایش های عجیب و غریبی داشتند ، البته همه جور آدمی به اون مغازه می امد و گویا بسته به نوع مشتری خدمات فرق می کرد چون دیده بود بعضی ها از در دیگه ای بیرون میرن و تعجب می کرد چون با همون لباس جدیدی می رفتند که همون لحظه پرو کرده بودند. اولین ماه زمستان بود و وفات امام رضا نزدیک بود اینو از گفتگوهایی که مشتریا با هم کرده بودند متوجه شده بود. روزی ، نزدیکی های ظهر دختر جوان و زیبایی وارد اتاق پرو شد و قبل از پرو لباسش انگشتش رو به سمت اون گرفت، لمسش کرد ونگه داشت! یعنی چی؟ این کارش چه معنایی داشت؟ صدای دختر رو شنید که با خودش حرف میزنه و میگه:" این آینه واقعی نیست و دو طرفه هست!! و گفت یکی داره منو نیگا میکنه از پشت آینه " !!

و دید که موبایلشو درآورد و گفت یا امام رضا کمکم کن و خواست تماس بگیره که ناگهان درباز شد و دو مرد قوی هیکل وارد شدن و جلوی دهنشو گرفتندوکشان کشان بردنش !

حالا دیگه خیلی چیزا براش داشت روشن میشدو اینکه چرا بعضیا دیگه برنمیگشتن و اون که فکر میکرده از در دیگه ای خارج شدن!! چه کاری از دست اون برمیومد؟ فقط صدای دختر تو ذهنش طنین انداز شد" یا امام رضا کمکم کن" !

.

.

.

صبح روز بعد همه مطبوعات پرشده بود از اخبار مربوط به کشف باندی که قاچاق انسان انجام می داده و اینکه چگونگی برملاشدنش مربوط میشده به باز شدن درب ناگهانی اتاق پرو بعلت شکستن آینه...!!!!

  • یلدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">